چهارشنبه

«بگذار سر به سینه‎ی من تا بگویمت..»

زیر آفتاب صبح دیروز خاطره‎ای شعله کشیده بود و اشک‎هام می‎چکیدند بر دست‎ها. کلاغی پرهاش را جمع کرده و رفته بود زیر آب‎نمای پارک. من تار و پولکی می‎دیدم همه را. زیر افشانِ قطره‎ها دور خودش چرخ می‎زد. چرخ می‎زد. چرخ می‎زد.
‎‎
عصر خودم را رسانده بودم به زن. سه‎شنبه‎ها. سه‎شنبه‎ها. آخ از سه‎شنبه‎ها. چشم‎هاش معرکه‎ست. نقره‎ی موهاش. خنده‎ و افسون کلمه‎هاش. توی خودم جمع شده بودم. گفت طرح را سنجاق کنم به دیوار. و رنگ بود و رنگ. زنی شدم غوطه در آبیِ رام. زنگارم را سمباده می‎زد انگار. قاب بعدی لکه‎ای بود به غایت سرخ. سرخِ تپنده! سرخی که خیس به خیس ریشه می‎دواند. سیاهی را چون قبیله‎ای سوخته کشیدم به تن سرخ. و خراش. خراش. خراش.
‎‎
شب سر به بالش و سبک. چون پرنده‌‎ای از دست سلاخ اندوه جسته.