پنجشنبه

طعم تمبر- سی‎ودو

باقی نامه‎ها درفت شدند. حتا آن‎ها که یک کلمه داشتند، «بیا». تو خوانده‎ای بی‎شک. تو صدای در گلو مانده‎ام را می‎شنوی. تو کلمه‎های در چشم‎هام پرپرزن را هم می‎خوانی. تو مرا می‎دانی. از تو چه پنهان، شوق میوه‎های فصل داشتم همیشه. که برسد تهران و از دست‎های من شاتوت بچیند. که شهد زردآلو سرانگشت‎های من باشد. که هسته‎هاش سوا. و آخ از پاییز. اولین‎بار که رفتیم سر تپه‎هایی خزان‎زده، نارنگی برده بودم و نشستیم به تماشای آفتابی که در افق غرب، سرخ و پایین‎رونده و محو می‎شد. پاییز خوش آن سال هم در سفر، نارنگی به دست و خندان خیابان‎ها را گشت می‎زدیم. نه، این‎ها از سر مرور و دل‎تنگی نیست. هیولای نسیان کار همه چیز را ساخته. تش‎باد نفسش خاطره‎ها را از بن سوخته. مهر را و دلی که در میان را زدوده از همه‎جا. تنها خاطره مانده. چون بریده‎ای روزنامه که تاریخش سال‎ها پیش.. می‎دانم که تو می‎دانی دوست داشتن به کلمه نیست. به زبان نیست. گاهی نیمه‎ی بزرگ‎تر نارنگی‎ست که می‎شود سهم دیگری. گاهی سرخی خون شاتوت است و لب‎خند‎ه‎ای بزرگ. دوست داشتن گاهی همین اندازه ظریف و ناگفته و گویاست. که لگدمال و نادیدنش.. نه، تو این‎ها را می‎دانی. حواست به دلم هست. که مهر تو مرهم. فردا می‎روم پرفورمنس موسیقی. پیشنهاد شهاب آگاهی‎ست. آخ که مده‎آش چه معرکه بود. می‎روم که زهر جمعه را بگیرم. زهر هنوز نبودنت را. راستی، ماجرای طعم تمبر را می‎دانی؟ بماند نامه‎ی بعد.

قربانت
من