جمعه

«خاطرات انهدام»

صبح را به سردرد سرگرفتم. نور جان‎مُرده‎ای خنک به خانه خزیده بود. زانوها را به سینه فشردم و غلت زدم رو به دیوار. نمی‎شود هشیاری صبح را به تاخیر انداخت. به ناله‎ی شبانه‎ی زن فکر کردم. به این‎که بی‎شک زیبا شده بود. مثل شکوفه‎های هلو، گونه‎هاش گرگرفته و رنگین. و به لب‎های مکیده‎اش که خون دویده بود. و طره‎های نم‎دار موها که چسبیده به پیشانی و جابه‎جای گردنش. و حال خوش چشم‎هاش. دیدم دل‎تنگی تنانه حالاست که عود کند. ابر فکر را فوت کردم دورترک. به بشقاب سفال لب‎پرم فکر می‎کردم. که چه اندازه از ظرف‎های لب‎پر و ترک‎خورده بیزارم. می‎گفتم من که این همه مراقب اشیام چه‎طور کاسه‎ی کوچک از دستم رها شد و گوشه‎ی این یکی را پراند. برخاستم. ساعتی بعد غبار از کتاب‎خانه‎ی کوچک بالای تخت می‎گرفتم که مجسمه از دستم رها شد و لغزید و افتاد به حاشیه‎ی تخت و دیوار. دقیقه‎ای بی‎حرکت ماندم. گفتم شکستی؟ و دست بردم و دیدم بله، از هم جدا افتاده‎اند. پسرک سنگی همان‎طور نشسته و در فکر و دخترک سنگی، بی سر! دلم مچاله شد. از معدود هدیه‎هایی که مانده بودند. روزی که بسته‎اش همراه کتاب رسید به خانه را خوب به یاد داشتم. ذوق‎کرده و خندان. گفته بود.. حالا دخترک دیگر نمی‎توانست سر کوچکش را به دست‎ها تکیه کند و کنار آن دیگری بنشیند. سوای این‎ها دیگر از آن شیار باریک چه به دستم آمد؟ بله، یک تار موی بورِ بلندِ تاب‎دار! باز دقیقه‎هایی کرخت‎مانده و ساکت. روزهای بی‎قراری و گریه را به خاطر آوردم. از هرگوشه‎ای نشانه‎ای. گاه همین رشته موهای روشن چنان به گریه‎ام می‎انداخت که هیچ.. مادر به دادم رسیده بود. شب را مانده بود خانه‎ی کوچک بهار. عصر که از کار برگشته بودم، وجب به وجب خانه را زدوده بود. ساییده بود. پاک کرده بود از تارهای مو. توی چشم‎هاش خوانده بودم که «خیالت راحت، تمام شد.» اما حالا، صبح جمعه‎ای! با دخترکی بی سر و تار مویی در دست. بی‎صدا و بی‎اشک گریسته‎ای تا به حال؟ خاموش و با چشمانی خیره؟ بی سر و شکسته و از هم جداافتاده..