چهارشنبه

احمقانه این‎که عصر به محض ورود، به حمام سرک کشیدم. داخل کمد نگاهی انداختم و حتا کابینت زیر سینک را هم وارسی کردم. چه کنم؟ ترس توی دلم مانده. خانه تاریک است تا بتوانم پنجره را خوب ببینم. به کوچک‎ترین صدایی سرمی‎گردانم سوی پرده و تصور می‎کنم کسی صورتش را چسبانده به شیشه. دلم می‎ریزد از این خیال مدام. ولی صدای شهر پابرجاست. سگی پارس می‎کند. موتوری گاز می‎دهد. صدای بسته شدن دری، بوقی، خنده‎ی زنی، جرنگ دسته کلیدی، به‎هم خوردن بشقاب‎های چینی، تلفنی که زنگ می‎زند. و من که توی این تاریکی و تنهایی دلم می‎خواهد سر بگذارم ته بازوت و پلک ببندم و برام کتاب بخوانی. کاش بودی تو. می‎ترسم..