یکشنبه

پناه می‎برم به پیراهن تو از شر تنهایی رانده شده..

دخترک دلش می‎خواست خودش را گلوله کند توی آغوشت. صورتش را بچسباند به گرمای سینه‎ات. موهاش را نوازش کنی. آهسته بگویی «هییسسس، چیزی نیست. آروم، آروم.» بعد پیرهنت خیسِ اشک شود. همان‎طور سرش را بفشاری به سینه‎ات. خودش را گلوله کند، گم کند توی آغوشت. شانه‎هاش بلرزد و پیرهنت خیسِ اشک شود. آهسته بگویی «هییسس، من این‎جام که. آروم، آروم.» دخترک دلش می‎خواست همه‎ی زهرِ توی تنش قاطی اشک بریزد بیرون. دلش می‎خواست نامی داشتی و بلد بود و صدات می‎کرد میان هق‎هق. دلش می‎خواست دست به مهره‎هاش بکشی که چون شاخه‎ی گره‎دار کاج، جسته بیرون. دلش می‎خواست همه‎ی زهرِ توی تنش، توی دلش، قاطی اشک بریزد بیرون. دلش می‎خواست زخم روی دستش پاک شود، محو شود. مثل عکسی که صبح تماشا می‎کرد. یک مشت شاه‎بلوط ریخته تو گودی دست‎ها و زیر بلور آفتاب گرفته رو به دوربین. زخمی درکار نیست. آبیِ رگ‎ها سرِ جاشان نشسته‎اند. خط زشتِ سفیدِ جوش‎خورده‎ای درکار نیست. دخترک دلش می‎خواست پناه بگیرد میان امنِ سینه‎ات. دخترک بدجور دلش می‎خواست و این‎ها را که می‎نوشت، گلوله گلوله اشک می‎ریخت..