سه‌شنبه

به نام کوچکش بخوان

زن بوی خمیردندان سیب و نعنا می‎داد. برهنه بود؟ برهنه و ملتهب؟ برهنه و بی‎اعتنا؟ زن بوی خمیردندان سیب و نعنا می‎داد. تی‎شرت سیاه و رنگ‎رفته‎ی تو را تن داشت؟ تا روی برهنه‎ی ران‎هاش را پوشانده بودی؟ انحنای کمرش در گشادی لباس پیدا نبود؟ برجستگی‎های کوچکش را اگر چشم به تاریکی خانه عادت می‎کرد، می‎شد تماشا کنی؟ دوسوی زانوهاش چال افتاده بود؟ ترقوه‎اش از یقه سرک می‎کشید؟ پشت لاله‎ی گوش و کوتاه موهاش را تاریکی پر کرده بود؟ دلت می‎خواست بیاید، بخزد به آغوشت. ردیف مهره‎هاش را جا کند تو فراخی سینه‎ات. خنکای لب‎هات را بچسبانی به گردنش. بگویی: «گردنش بوی جان می‎داد.» بخندد؟ بوی سیب و نعنای نفسش، گرمت کند. بازوهات را حلقه کنی روی آن حجم کوچکِ نرم. زانوهات را جا کنی زیر زانوهاش. سردی کف پاهاش را روی ساق‎هات حس کنی. باریکه‎ی انگشت‎هاش را بلغزاند روی ساعدهات؟ لابه‎لای خوابیده‎ی درهم موها؟ تاریکی پشت نرمه‎ی گوش را بنوشی. دلت می‎خواست.
زن بوی خمیردندان سیب و نعنا می‎داد. پتو را کشیده بود روی مچاله‎ی تن تنهاش. درناهای کاغذی آویخته را باد می‎جنباند. به کاغذدیواری چرک‎مُرد بالاسرش می‎کشید. صدای خش‎خش برگ‎های صنوبر می‎آمد. قاطی باد و بوی سیب سبز ترش و تاریکی. دلش می‎خواست؟