یکشنبه

گفت هیچ می‎دانی بعدِ خشم، دل‎تنگی‎ست؟ گفتم نیست. دیگر نیست..

گوزنِ خشم دورترک ایستاده. ماغ می‎کشد. سایه‎اش می‎افتد بر جای خالی گلدان. هزار تکه می‎شوم. کورمال و خمیده، باریکه‎ی انگشت‎ها را می‎کشم بر تن کاشی‎ها. بریده‎ها و خون. بریده‎ها و خون. بریده‎ها و خون. و آخ..