چهارشنبه

تنهاییِ داغمه بسته یا بازگشت با دست چپی که کرخت و دردناک است

من دیگر هیچ کجا نیستم. هیچ کجا. دیشب او با خشم نامه داده بود. سعی کرده بود جانب احترام را چون همیشه نگه دارد. ولی خشمی لای کلمه‎هاش بود که دستش را در هوا تکان می‎‎داد تا بگوید گور بابای همه چیز! گور بابای تو! برو به جهنم! یا هرچه.. بعد هم نامه‎ی دیگری رسید. می‎خواستم بعد از مدت‎ها فیلم ببینم. دیروز کمی حالم آرام گرفته بود. روزها با خودم حرف می‎زنم. چانه‎ام را با دستی می‎گیرم و خیره می‎مانم به صورتم. نهیب می‎زنم خود را. مهار می‎کنم خود را. و گاهی نوازش. باورت هست؟ گاهی در خیال دست می‎کشم به نازکای موهای کنار گوش. نرم و پیوسته. می‎گویم دخترکم، قربان چشم‎هات که تکیده، آرام بگیر. می‎گویم تو عزیز منی. این همه بالا و پایین را تاب آورده‎ای، این روزها هم سر. می‎گذرد. می‎روی. رخت می‎بری از این شهر. از این حال. دست می‎کشم زیر چانه‎اش به نوازش. کناره‎ی گردنش که دوست‎تر دارد. باریکه‎ی لطیف یخ‎کرده‎ی انگشت‎هاش را دست می‎گیرم. دخترکم، آرام بگیر. تو هم باز دلت گرم می‎شود. لبت به خنده شکوفه می‎زند. آرام بگیر جان دلم. بله، روزها این‎طور می‎گذرد. کسی چه خبر از حال آدمی دارد؟ کسی چه خبر از التهاب آدمی دارد؟ همین من! سرریز خشم بودم و کلمه‎ها روی زشت‎شان را نشان می‎دادند. فریاد می‎کشیدم سطر به سطر. حالا از موج افتاده آن طغیان. ها، این را می‎گفتم، که دیگر هیچ کجا نیستم. عکس‎ها و صداها و نوشته‎ها را دورریختم. انگار سپرده باشم‎شان به فراموش‎خانه‎ای عظیم. ذره‎هایی را فرستاده باشم به دل کهکشانی تاریک. گم شده باشند. دیشب که آن اتفاق افتاد و کسی را نداشتم حرف بزنم و قلبم درد می‎کرد و وحشت قورتم داده بود، دیدم این‎جا را نمی‎شود نداشته باشم. باید یک‎جایی باشد که حرف بزنم درش. با کسانی نامرئی. با کسانی که نیستند. دیدم همین یک‎جا و همین نوشتن‎ها خودش تسکین بوده و پناه. برگشتم که بنویسم. چه پریشان است نوشته‎ام. ها، این را می‎گفتم که دیروز بعد مدت‎ها کمی آرام گرفته بودم. تنهاتر شده‎ام. دوستی‎ها شده‎اند فاصله. شده‎اند سوءتفاهم. به هیچ بند شده‎اند.. بله، دیروز قصد کردم فیلم ببینم بعد مدت‎ها. من که عاشق «آینه» بودم و «ایثار» و چندتایی دیگر از تارکوفسکی که شعرند تمامی. آخ «آینه» را که حسرتی ماند بر دلم دیدنش با همراهی.. رفیقی به مهر تمام «استاکر» را رسانده بود که ببینم. که رویایی را به شکوفه نشانده بود. بله، دیشب همین که فیلم را به دل لپ‎تاپ کهنه فرستادم، نامه‎اش رسید و بعد هم نامه‎ای دیگر و حالم دیگر شد. بغض داشتم و کسی از التهاب آدمی چه می‎داند؟ یا من از حال دیگران؟ ما می‎نویسیم و زخم می‎زنیم. می‎خواهم رها کنم. مهار کرده‎ام پیش‎تر. هیولای مرور تا استخوانم را جویده بود. زنجیر از هیولای نسیان گشودم که بیفتد به جان گذشته. همه چیز را تکه‎پاره کرد. همه گوشه‎های زندگی‎م را جوید. به خودم رحم نکرد حتا. این نسیان دهشتبار!  پاک کرد و دور ریخت و سوزاند. بله، این را می‎گفتم که به سختی تن به خواب سپردم دیشب. فیلم را هیچ ندیدم و مچاله شدم زیر پتو. از چهار گذشته بود که با صدای آهن‎پاره و کوبیدن و این‎ها پریدم از خواب. صدا به قدری بلند و ترسناک بود و من به کسری از ثانیه فکرم هزارچیز عَلم کرد. گفتم طوفان است که افتاده به جان آهن‎پاره‎های همسایه و هوهو می‎کشد به دریچه‎ی کولر و.. گفتم حشری گربه‎ها بالا گرفته و افتاده‎اند به جان هم و.. ولی جیغی درکار نبود. همه‎ی این فکرها با ذهنی هنوز خاموش و گنگ در فاصله‎ی سه قدمی گذشت که خود را برسانم به پنجره. صدا همچنان به قوت خود بود و بلند. حس کردم کسی روی کولرم دارد تقلا می‎کند. کولر چسبیده به پنجره و پنجره‎ی بی‎حفاظ هم باز! ترسیدم و صدا گم شد در گلوگاهم. به دریچه کوبیدم و فریاد زدم هی! هی! می‎لرزیدم. هیچ کلمه‎ای نداشتم. کمکی، فریادی، هیچ! مردکی شبانه از آن ارتفاع پرید توی حیاط. در را گشود و خودش را انداخت به کوچه. حال من؟ کسی چه می‎داند. حیران و ترس‎خورده و لرزان. درِ نیمه‎باز حیاط را می‎دیدم و صحنه و صدا توی سرم تکرار می‎شد. آمده بود روی کولر من که از پنجره بیاید داخل؟ که چه کند؟ من چه دارم مگر در بساط؟ دیوارهای دوسوی خانه که حفاظ دارند! این همه را به جان خریده بود که چه؟ بعد وهم آمد. گفتم همه چیز خیالات بوده. هم صدا، هم تنی که پرید و شانه‎ای که از در بیرون شد. انکار، یک‎جور مکانیزم احمقانه‎ی دفاعی بود شاید. نمی‎دانم. همان‎طور سرپا می‎لرزیدم و هنوز سایه‎اش در نور کوچه تکان می‎خورد. تردید داشت که برگردد؟ پاهاش آسیب دیده بود؟ چه باید می‎کردم؟ لال بودم. ترسیده بودم. به ذهنم رسید که نور خانه شاید فراری‎اش بدهد. لال بودم هنوز. چراغ روشن و به حیاط رفتم که در را ببندم. می‎لرزیدم و قلبم همه‎ی خون تن را از دریچه‎ای کوچک و ضعیف پمپاژ می‎کرد. گوش‎هام داغ بود. شقیقه‎هام می‎کوبید. زانوها سست. حال بدی بود. فریاد خفه بود و خطر گذشته بود و تنهایی و ناامنی داشت خفه‎ام می‎کرد. صبح از روی چارپایه دیدم سقف کولر جابه‎جا فرورفته و رد تقلایی روی غبار و رد باران و این‎ها مانده است. پنجره‎ی بی‎حفاظ و بی قفل و ترس. بله، برگشتم تا این‎جا بنویسم از ترس و تنهایی‎ام. بلکم آرام بگیرم. از حال و التهابِ هم چه می‎دانیم ما؟ کاش بودی تو..