یکشنبه

کارگاه داستان‌نویسی





‌‌خب بالاخره سرفصل‌ها پالایش شدند و طرح درس تمام شد!
همه‌ی همت و تلاشم را صرف کردم تا مباحث، گزیده و پرپیمانه انتخاب شوند.
که در خلال آموزشِ اصول و ساختار یادبگیریم چگونه چارچوب و قواعد را هم بشکنیم!
بر من منت می‌گذارید اگر آگهی‌ها را دست‌به‌دست کنید.
شاید ارمغان این تابستان یک داستان کوتاه باشد و کسی بخواهد آن را روی کاغذ بیاورد. پس این کارگاه را به او معرفی کنید :)

دوشنبه

یک اتفاق خوب، یک لبخند




تصمیم گرفته‌ام پس از سال‌ها غوطه‌وری در دنیای داستان -خاصه داستان کوتاه- دوره‌ای برگزار کنم. عزم دارم از مبانی و شاکله‌ی داستان کوتاه بگویم و چراغ‌دار راه کسانی باشم که شوق نوشتن دارند.

پاری از سرفصل‌ها و محتوای دوره را به کمک استادی در رشته‌ی ادبیات خلاق کالج نیویورک سامان داده‌ام و پاری دیگر را با تکیه بر دانش و دانسته‌های چندین ساله‌ام گردآورده‌ام.

نویدتان می‌دهم به دانستن و بالیدن و نوشتن! همپای هم آموختنی‌ها را به صحنه‌ی تمرین می‌بریم و شوخ از تن نوشته می‌شوییم و داستانی پاکیزه و بدیع می‌پروریم.

به‌زودی آگهی تمام و‌ کمالش را هم این‌جا و هم در صفحات دیگرم دردسترس می‌گذارم و به یاری و هم‌رسانی شما نیز چشم امید دارم.

سه‌شنبه

«ره رستگاری»

هفته‌ام را چه‌طور سرگرفتم؟ شنبه استعفای بلندبالای کوبنده‌ای نوشتم، وسایلم را جمع کردم و زدم بیرون!
توی این اوضاع اقتصادی شعب ابی‌طالب؟ دقیقا توی همین اوضاع و دقیقا وقتی هیچ پیشنهاد دیگری نداشتم آن بیرون و پس‌انداز؟ جفتک‌چارکش شپش‌ها!
اما چنانی مصمم و محکم و قاطع‌ام که مپرس! عزت نفس برام بسی پرارج‌تر از آن درآمد همیشه عطشانِ قطره‌چکانی بود.
با مرد می‌رویم خرید پرده و خودم را غرق کالیته‌های رنگ می‌کنم. می‌گویم برای اتاق آبی کبود این یکی معرکه است و برای اتاق نسکافه‌ای این یکی. می‌رویم خرید سرویس کاسه کوزه و به گل‌های سبزآبی حاشیه‌ی بشقاب‌ها دست می‌کشم. می‌گویم این یکی چه خلاصه و ژاپنی‌ست، هردو می‌زنیم به خنده.
زندگی روی دیگری نشان داده و نباید ترسو و خزیده‌خزیده راه بروم. سر بالا، سینه سپر! نشانه‌ها و حرف‌ها و خوانده‌ها سوق‌ام می‌دهند به انتخابی جسورانه و سخت و رها! حتا اگر همه‌ی دنیا در حال فروپاشیدن باشد، من یکی باید یاد بگیرم از حقم دفاع کنم. مرز انعطاف‌ورزی را ردکردن از آدمی یک بزدلِ همیشه خمیده می‌سازد که تا سقف آسمان می‌شود بارَش کرد. دیگر نمی‌خواهم چون محیط خوب است و آدم‌ها خوبند و فلان و بهمان، کوتاه بیایم و هیچ نگویم. مثل رابطه‌ای لنگ که مدام به خودت می‌گویی بهم عادت کرده‌ایم و‌ دوست‌داشتنی در میان است و خاطره‌هایی تا ثریا! ولی جز عذاب مکرر چیزی در میان و حاصل نیست.
تمرین می‌کنم که «دیگر نمی‌خواهم» را چون پتکی بر سر ویرانه‌های زندگی‌م بکوبم و از میان آوارها و نخاله‌ها جان را بیرون بکشم. یافتن خانه‌ی نو دردهای خودش را دارد و من آماده‌ی جنگیدنم. لباسِ پوسیده را تا کی می‌شود با وصله سرپا نگه‌داشت؟

جمعه

«جهان با تو خوش است؟»- هجده

حضورش پربرکت است. خوبیِ حال و جانم را نمی‌بلعد و یک‌سر به زباله‌دانی جهنم تُف نمی‌کند. و من روزها به کرات با خودم تکرار می‌کنم که قدردان بودنش باش. که مبادا پس بزنی! با خودم می‌گویم وقتی به لهیب جهنم خو می‌کنی، جانت تاب اعتدال بهار را ندارد دیگر؟ عادت می‌کنی به سراسر سوختن و از هم گسستن و چشم‌هات از شراره‌های آن «پرده‌ی جهنم».. آخ از آن «پرده‌ی جهنم».. و همین‌جای فکر، درهای دوزخ را رو به کلمه می‌بندم و بازمی‌گردم به سطر نخست.
حضورش پربرکت است. لای پنجره باز بود و صدا و سرمای باران می‌ریخت به شانه‌های برهنه‌ام. او میان تاریکی نشسته بود و آهسته مضراب‌هاش را می‌رقصاند به نازکای تارها. و شمع‌های کوچک پرپرزن، نیلوفرهای شعله‌وری بودند جابه‌جای خانه. غرق تماشا بودم که نامه‌ای آمد. با صدای جرنگی بر صفحه‌ام ظاهر شد و کودکانه و مشعوف فریاد کشیدم و صداش کردم. گفتم از ناپولی ایتالیاست! گفتم بالاخره بعد از ماه‌ها تقلا، پنج فیلم‌ساز معرفی کرده‌اند و از دیدن کلمه‌هاشان نمی‌گنجیدم در خود! به لبخند گرم آغوشم کشید که «تو اراده‌ی رویاهاتی!» و من چون سیمی در نوسان از هزارویک‌جا گریختم و ریختم به انحنای گردنش. دیدم چه عطر مطلوبِ دل‌خواهی. پرت شدم به قابی از رویایی که پرداخته‌ام و جانم برای وصلش به هر دری می‌کوبد این روزها. در آن ویلای غریب بالای صخره‌های کاپری، برابر آن پنجره‌های بزرگ رو به دریا، ایستاده میان آن تالار مستطیلی شعرگون‌ام و عوامل فیلم بیرون روی پلکان بام نشسته‌اند به استراحت و او کنار و هم‌شانه‌ام به گرمای تمام. و رویای محقق را آویخته بر دیوارهای تالار نشانم می‌دهد و می‌پرسد مقصد بعدی کجاست؟
نامه را بار دیگر براش خواندم و دیدم این مرد می‌تواند در آن قاب جای بگیرد و از برکت بودنش جان بگیرم و پیش بروم و راه‌ها هموار شوند. بی که ذره‌ای نفس و قوت را خرج اشکی کنم یا ناله‌ای جان‌کاه..

چهارشنبه

«جهان با تو خوش است؟»- هفده

تجربه‌ی غریبی‌ست. اینکه کسی مدام بخواهد ازم مراقبت کند. نه که تارهای محبتش را خیلی دست‌وپاگیرانه بتند به همه جای زندگی‌م، نه. من چندانی عادت ندارم به این حجم از همراهی و حمایتی که همه‌ی عمر انتظارش را کشید‌ه‌ام. حالا برابر آرزوی دست‌یافته احساس ناتوانیِ غریبی دارم! اینکه مرد همه‌ی مسیر حواسش باشد و خودش را آهسته بلغزاند به آن سمتی از شانه‌ام که رو به خیابان است مبادا خطری.. اینکه به خاطر یک سرگیجه‌ی ناچیز وسط روز بیاید جلوی شرکت که برویم دکتری جایی. اینکه همیشه‌ی خدا، برای هر دشت و کوه و تپه‌ای که می‌رویم یک کاپشن و کلاه اضافه برداشته مبادا سرمای بی‌خبری.. که ده‌ها بار در آن جاده‌ی طولانی به هر فروشگاه کوچک و بزرگی که رسید توقف کرد و من نمی‌دانستم کی و کجا از خرده خوراکی محبوبی حرف زده بودم و او در تقلای پیدا کردن بود دور از چشم من.
من هیچ عادت ندارم به این همه مهر و مراقبت. مگر نه اینکه همیشه چاهِ بی‌تهِ نیازم بوده؟ حالا که سنگ با صدای گوارایی رسیده به آبی زلال، چرا حیرانم و ناتوان از پذیرش این وضع؟ آیا ناخودآگاهِ رنجورم عادت کرده به سردی و بی‌اعتنایی و درد چشیدن؟ مرد تا این‌جای رابطه، همان است که باید! این احتیاط ترس‌خورده چیست به جان من؟ چرا با چشم‌های تنگ کمین کرده‌ام تا چنگال و‌ شاخی رو کند برام؟ آدمی موجود بس غریبی‌ست دختر جان! حالا که میهمانی ترتیب داده تا «گنج‌اش» را به چشم دوستان جانی و خانواده‌اش عیان کند، ترس برم داشته. خزیده‌ام به گوشه‌ای و صورت را میان دو دست با هشیاری تمام می‌فشارم که، خوب باش دختر جان! نترس! قرار نیست تا ابد سیاهی گذشته بر دوش‌ت بماند و قلبت را بخراشد. کمی آرام بگیر. آرام بگیر و طعم لذت و مهر را مزه کن. نه دامی پهن است و نه هیولایی پوستین معصومیت به تن کرده. عقل داری و می‌بینی! همه چیز جای خود است و دمی آسودگی کن و لبخند بزن به زندگی نو. دمی لبخند بزن..

سه‌شنبه

از خلال کتاب‌ها- سه

من که از خوابیدن کنار پنجره‌ی باز دست‌بردار نیستم. ترامواها زنگ‌زنان با هیاهو از میان اتاقم می‌گذرند. از روی من می‌گذرند. دری به هم می‌خورد. جایی جام پنجره‌ای جرینگ می‌ریزد؛ غش‌غش تکه‌های گنده و کِرکِر خرده‌ریزهایش را می‌شنوم. بعد ناگهان صدای گنگ و خفه‌ای از سوی دیگر، از توی خانه. کسی از پله‌ها بالا می‌آید. می‌آید و می‌آید. آن‌جاست، خیلی وقت است آن‌جاست، آن‌گاه می‌رود. و باز خیابان. دختری جیغ می‌کشد: «Ah, tais-toi! je ne veuw plus»* تراموایی هیجان‌زده از راه می‌رسد. سپس می‌گذرد، از روی همه چیز می‌گذرد. کسی فریاد می‌کشد. مردم می‌دوند و از هم جلومی‌زنند. سگی پارس می‌کند. چه آرامشی: سگ. دم‌دمای صبح حتا خروسی می‌خواند، و این آسایش بیکرانه است. بعد یکباره خوابم می‌برد.

این از سروصدا. اما این‌جا چیز ترسناک‌تری هم هست: سکوت. به گمانم گاه در آتش‌سوزی‌های بزرگ، چنین لحظه‌ی پُرتنشی رخ می‌دهد: آب‌فشان‌ها بندمی‌آیند، آتش‌نشان‌ها دیگر از نردبان بالا نمی‌روند و کسی از جا نمی‌جنبد. قرنیزی دودزده بی‌صدا بر فراز سر کج می‌شود و دیواری بلند، که پشتش آتش زبانه می‌کشد، بی‌صدا شکم می‌دهد. همه گردن‌کشیده با چهره‌هایی پُرچین منتظر فروپاشی وحشتناکند. این‌جا، سکوت همان حال را دارد.

*اَه، خفه شو! دیگر نمی‌خواهم.

-دفترهای مالده لائوریس بریگه | راینر ماریا ریلکه | ترجمه‌ی مهدی غبرائی-

«جهان با تو خوش است؟»- شانزده

آرام‌آرام دارم اعتماد می‌کنم. چراغ عاطفه‌ام خاموش است اما. ولی گذاشته‌ام مرد، مهر بورزد. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم. وقتی او جاده‌ی تمام‌نشوی سفر را می‌راند و من چشم دوخته‌ام به ماه سرخ کنار راه، می‌گذارم انگشت‌هام را آهسته بفشارد، با نرمه‌ی انگشت‌هاش نوازشم کند و دل‌ناکن با دست من دنده عوض کند. و من کماکان خیره بمانم به ماه که طلوع می‌کند با لبخندی دل‌گرم. می‌گذارم برای گذشتن از رود کوچکی پای کوه بلند، کولم کند و قاه‌قاهِ خنده‌ام بنفشه‌های نورس و وحشی کنار آب را به قلقلک بیندازد. مرد مهربان است و مراقب. وقت آشپزی می‌توانم تماشا کنم که چه‌طور گرده‌ی آویشن را در کره‌ی مذاب آغشته‌ی تن قارچ‌ها می‌کند و سر صبر فیله‌ها را به پهلو می‌گرداند. می‌توانم در آن گردنه‌ی هراس‌آور برفی به آتشی که برپا کرده پناه ببرم و سرم از شراب کهنه‌اش گرم و دوار باشد و براش آواز بخوانم از غزال، «این یک مرثیه است | در فراق جست‌وخیز غزال | که چشم‌هایت را | جنگل ابرها کرده بود انگار | غزال که صبح‌ها | بوی دهانت را پوزه می‌کشید | پیرهنت را تن می‌کرد...» و بگذارم دست‌هاش را حلقه کند دور تنم و به زمزمه تکرار کند، «تو گنج منی!». می‌توانم پاهای برهنه‌ام را بگذارم روی میز، کناره‌ی شانه‌ی راست را تکیه دهم به فراخ سینه‌اش و به پرده‌ی تصویر چشم بدوزم و انتخاب خوش‌اش را تماشا کنم و بگذارم ذره‌ذره گیلاسم را پرکند از سرخیِ گس. می‌توانم سر تپه‌های مشرف بلند بایستم به تماشای سوسوی دور شهر و او تبر سرخش را بگیرد به دوش و صدای خردشدن شاخه‌ها بی‌خود از خودم کند. می‌گذارم بوسه‌هاش را بیاویزد از گردنم و با جرنگ‌جرنگ‌شان هربار به جست‌وجوی جنبشی درون سینه‌ام چشم بدوزم و هیچ! هیچ.. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم. کنار مرد آرام و امن و خندانم. چه از این خوش‌تر؟ وقتی برابر کتاب‌خانه‌اش دست پیش می‌برم و یادداشت‌های عجیب‌وغریب و حاشیه‌نویسی‌هاش به حیرتم وامی‌دارد، می‌گذارم از پشت آغوشم بگیرد و همان‌طور ایستاده و فشرده برام کتاب بخواند. مرد، احترام و تحسین و خنده و امنیت و سرراستی را گذاشته برابرم، من تکه سنگ درون سینه‌ام را فشرده‎‌ام به مشت. تکه سنگی جامانده از فوران و مذابِ گذشته که از شکل افتاده و پرحفره و سخت است. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم.

شنبه

«جهان با تو خوش است»- پانزده

طعم از یاد رفته‌اش را چشیدم. آخرهای شب، جلوی خانه گذاشتم بغلم کند. همین اندازه ساده برگزار شد. چانه را تکیه بر انحنای گردنش کردم و دست کشیدم به مهره‌هاش. انگشت‌های باریکش را حس می‌کردم روی گردی شانه‌ام. عطر شراب و تنباکو می‌داد.
با ده دقیقه تاخیر رسیده بود. با یک بطری شراب دست‌ساز خودش راه افتادیم دورهای شهر. هلال نورس ماه بود و سوسوی دور شهر و نیم‌رخ خاموش او. موسیقی بود و کلمه‌های گاه‌وبی‌گاه. می‌شد با او سکوت کرد. لبخند زد. و در آغوشش آرام ماند و به هیچ فکر نکرد.

جمعه

دل‌تنگی تنانه- پانزده

دخترک صبح تصویری فرستاد و دلم را از جا کند. با خطوطی ساده تصویرسازی کرده بود، دو تنِ به هم پیچیده را. دل‌تنگی یار از دست‌رفته‌اش را کرده بود. براش نوشتم من آخرین بار هفتم فروردین به تن‌اش پیچیدم و دیگر هیچ. براش نوشتم می‌خواستم خاطره‌های سیاه را جاکن کنم از زندگی‌م. آن هفتم فروردین لعنتی که بوی خون و درد می‌داد را با کارد نوک تیزی بیرون کشیدم و جاش هفتم دیگری کاشتم که فقط چشم‌هاش بود و عطر تن‌اش و ردیف روشن شمع‌ها. دخترک حیران گفت، هفتم روز میلادش بوده و ادامه داد که او هم بیست‌وهفتم آذر آخرین بار طعم تن یارش را چشیده و این بار من حیران که لعنتی! روز میلاد من؟!
و اشک‌هام جاری شد. تصویرسازی‌ش همان پوزیشنی بود که ما اسمش را گذاشته بودیم، مهربانانه! تن‌هامان بیشترین سطح تماس را داشت و هم را محکم در آغوش می‌فشردیم و لذت نوازش و نفس‌های نزدیک چنان پرزور بود که اصل تنانگی از یاد می‌رفت. و من آهسته زمزمه می‌کردم، حالا وصل‌ایم. و او گردنم را می‌بوسید. و آخ..
اشک صبح جمعه‌ی اسفند را با پشت دست پس زدم. دیدم نزدیک به یک سال است که دوروبرم سیم‌خاردار خاطره کشیده‌ام تا کسی نزدیک نشود. دیدم یکی-دو شیشه‌ی شکسته‌ی تیز را از دل بیرون کشیده‌ام و به مشت می‌فشارم و خون‌چکان پاسبانی می‌دهم مباد کسی نزدیک بیاید. اشک را پس زدم و بغض را فرودادم و به آدمی که تا پشت پنجره‌ام آمده نگاه کردم. دیدم حالت دست‌هاش را خوش دارم، زنگ صدا و کلمه‌هاش را. حالا آهسته‌آهسته دارم سیم‌های خاردار را می‌چینم و دست‌هام خراش برداشته و دلم دردمند است. ولی انگشت‌های باریک مرد را می‌فشرم و دعوتش می‌کنم به درون. و می‌دانم به این راحتی‌ها نمی‌شود گذشته را نادیده گرفت. و می‌دانم که باید و باید و باید پوست بیندازم و سقفی نو بنا کنم. پیغام می‌دهم و به مهر می‌نویسد، قدردانِ بودن‌ات...

پنجشنبه

سفرنوشت- دو

همه‌ی آن جزیره‌ی سرخ را پابرهنه طی کردم. هر بافت از ماسه و خاک و نمک را به سلول‌سلول جانم کشیدم. به تماشای طلوع و غروبش نشستم و برآمدن و فرومردن خورشید کاسه‌ی چشم‌هام را مملو از رنگ‌های ناب کرد. دست کشیدم به کوه‌ها و دره‌هاش، به غارها و سنگ‌واره‌هاش. نم باران رنگین‌کمان تپه‌ها را چنان شفاف کرده بود که بی‌خود از زمان و مکان به ته دره‌ای غلتیدم. ماسه‌ها نرم بودند و من غلت می‌خوردم و تن را رها کرده بودم و می‌دانستم از آسیب خبری نیست. همه جانم را گِل رد انداخته بود. افتادم میان گودال دو تپه‌ی بلند و به آسمان خیره ماندم. سکوت بود و رنگ بود و من. شبیه بادبادکی رها از بند پرسه می‌زدم و کشف بود و شیدایی‌م شکفته بود. برای جبیرهای کوچکش ترانه خواندم. آوازم پیچید به تن سخت صدف‌هاش. سر فرو بردم به آب‌انبار کهنه‌ای و صدا را نرم‌نرمک غزل کردم.
سفر، منجی سرخ من بود. در حاشیه‌ی باریک موج‌ها شبانه قدم زدم. گذاشتم خیزابه‌های بلند که سر به صخره‌ها می‌کوفتند، غسلِ آزادی‌ام دهند. جزر و مد آب دریا را پس کشیده بود و من شن‌ماسه‌های زرین کف دریا را می‌دیدم. شیارهای برهم نشسته‌اش را. آهسته تن ماسه‌اندود ستاره‌های دریایی را نوازش می‌کردم و پیش می‌رفتم. از باریکه‌آبی می‌گذشتم تا لت خشکی دیگری. از کنار تورهای ماهیگیران می‌گذشتم و مرغکان سفید دریا جیغ‌های بلند می‌کشیدند.
به تماشای درناها رفتم و تالاب را خزه‌ای سبز پوشانده بود.
بهشت بی‌گمان همچو جایی‌ست. از تماشا ناسیری و آواز شوق‌ات بلند. پنج روز غوطه‌وری و سکوت. پنج روز خزیده به خلوت و رنگ. جهانِ تن و جانم را کریستال‌هایی شفاف پوشانده. روی دست‌هام، انحنای گردنم، پشت پلک راستم، میان سینه‌ام، روی مهره‌هام قندیل‌های کوچک بلورین روییده. می‌ترسم تاب دیوارهای مکدر شهر نداشته باشند. این شهرِ بی‌افقی که ازش در حال کوچیدن‌ام. به تردی بلورهای تنم دست می‌کشم و می‌گذارم جزیره‌ی سرخ آتش قلبم را گرم کند.

دوشنبه

سفرنوشت- یک

ساعتی پیش پرواز نشست. از شگفت‌ترین روزهای زندگی‌م بازگشته‌ام! پنج روز بی‌خوابی و بندبند بهشت را کاویدن. از نوشتن جادوی بی‌تکرارش ناتوانم. مصداق تمام‌قد این کلماتم، «همه ذرات وجودم متبلور شده است!» پنج روز تمام به دور از آینه‌های مکنده‌ی سیاه! پنج روز تمام رنگ و رنگ و رنگ. پنج روز تمام جنون و آواز و تماشا. نمی‌دانم چه‌طور بنویسم ازش. هیچ اثری از حالِ قبل سفرم نیست. مرد پیغام داده کی از دیدار عزیزت شاد شوم؟ و من سرمست و روشن. جانم شده‌ست ظریف‌ترین تورهایی که دخترکان با دست‌های ابریشمین می‌بافند. گفت با تو می‌شود زندگی ساخت؟ و من چنان از سفر مشعوف و لبریز که صداش را نشنیدم. گفت از ته دل خوشحالم که سبک و راضی برگشتی. و من غرق قاب آن ساحل سرخ به خنده سر تکان دادم. کاش بتوانم بنویسم چه‌ها گذشت. کاش بتوانم پولک چشم‌هام را سنجاقِ این کلمات کنم.

سه‌شنبه

به پرواز فردا فکر می‌کنم. به اینکه قرار است رد چرک بعضی خاطرات را پاک کنم از زندگی‌م. او بلیط‌ها را گرفت، هاستل را رزرو کرد و تصویر همه‌ی این‌ها را فرستاد برام. من ساکت و تهی به پیغام‌هاش نگاه می‌کردم. از وقتی پیشنهاد سفر را گذاشت روی دایره تا وقتی تصویر بلیط‌ها را سنجاق نامه کرد، یک هفته‌ی تمام توی سرم بهانه تراشیدم برای نرفتن. و صدبار دستم رفت تا بنویسم بی‌خیالِ من شو. من از آن‌جا بیزارم و پایم به سفر سست است. ننوشتم. یک چیزی درونم درد می‌کشید اما فریاد نمی‌زد. دندان‌ها را بهم فشارمی‌داد و صداش درنمی‌آمد. یک چیزی درونم می‌گفت نگذار گذشته، فرداهات را ویران کند. برو جلو! قوی باش! مواجه شو! بعد کار را سپردم به مسخرگی تقدیر. که مثلا بلیط گیر نیاید. که مثلا درد دوباره کله‌پام کند و بهانه‌م موجه شود. ولی او بلیط‌ها را سنجاق نامه کرد و گفت کوله‌ات را ببند.
به پرواز فردا فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد فیلم را چندسالی ببرم عقب. جایی که هنوز هیچ‌کدام از آن شومی‌ها به سرم نیامده. جایی که من بزرگ‌ترین شوق عالم را دارم تا پا بگذارم به دشت آهوها، به شب پرستاره، به دره‌های هزاررنگ. دلم می‌خواهد ذره‌ای از آن شور و مهر در دلم جرقه بزند باز. دلم می‌خواهد از یاد ببرم چه‌طور خاک سرخ آن‌جا آغشته شد به خون دل من. ساکت‌ام و تهی از این سفر. او سرخوش و‌ مشتاق.

شنبه

از تن‌واره‌ها

ته آن کوچه‌ی بن‌بست، رو به آن دیوار سرخ و کاج‌ها، میان دسته‌ی گربه‌های خیابانی، سی‌وشش قطعه عکس ازم برداشت. پیاده‌گردی کردیم و از سرما به کافه‌ای پناه بردیم.
شب، میهمان خانه‌اش شدم. مزه‌ها را چیدیم و ریزریز خندیدیم. سرم گرم شده بود به گیرایی لیوانم. یکی از میهمان‌ها که می‌رفت، دست پیش بردم به خداحافظی، وقت برخاستن تلو خوردم. همان‌طور کج ماندم و دستش را فشردم. انگار زمان ایستاده باشد. انگار تصویر را پاز کرده باشند. کج ایستادم و گذاشتم گرمای بی‌پروای مستی بدود به شقیقه‌هام.
تنها شدیم، من مست و ساکت. خنده‌ام فرونشسته بود. چارپایه‌ای گذاشت زیر پاهام. دامن زرد اُکرم را کشیدم روی زانوها. به جوراب سیاه و چسبانم خیره ماندم.

خاطره‌ی شبی زنده شد که از نوشیدن باز به سکوت رسیده بودم. میهمانی را ترک کرده و به اتاق او پناه برده بودم. تنهایی، حجم غول‌پیکرش را به سینه‌ام فشرده بود میان جمع. او بود و با من نبود. بود و خنده‌اش با من نه. بود و نگاهش با من نه. لَخت و کرخت خزیده بودم به تخت او. صداها را می‌شنیدم و انگار نبودم آن‌جا. نورها از درز در نشت می‌کرد و انگار من با تن تاریکی یکی شده بودم. ساعت‌ها بعد او پاورچین آمده بود، همه رفته بودند انگار. آمده بود و آهسته نشسته بود کنار تخت و نام کوچکم را خوانده بود که بیدارم یا نه. آهسته دست پیش آورده بود به درآوردن لباس‌های مهمانی‌م. جوراب‌های سیاهِ چسبان را آهسته سُرانده بود پایین، با احتیاط تمام. زیپ لباس تنگم را باز کرده بود. دو قزن ساده‌ی لباس زیر را از هم گشوده بود. و تیشرت سیاه و بزرگش را کرده بود تن برهنه‌ام. من همان‌طور کج‌مست نشسته بودم میان تخت. ذره‌ذره‌ی این لمس و رهایی را می‌فهمیدم و ساکت بودم، ساکت و لَخت. بعد دست کشیده بود به شیارهای صورتی‌رنگی که لبه‌ی جوراب رد انداخته بود روی ران‌هام. دست گرمش را کشیده بود به پشتم و چین‌خورده‌ی صورتیِ جامانده از بند لباس زیر سینه‌ام. نوازشم کرده بود و گفته بود بخواب. برق چشم‌هاش توی تاریکی. تن‌ام. تنهایی‌م..

به برجسته‌ی ساق‌هام نگاه کردم و‌ جوراب‌های سیاهِ چسبانم. گفتم شبم تمام شده این‌جا. تلوخوران ایستادم. در سکوت، کج. با رد شیارهای لباس بر تن‌ام. با تنهایی غول‌پیکری که دنده‌هام را یک‌به‌یک می‌جوید. ایستادم، کج و مست و ساکت. و دنبال کفش‌های پاشنه‌دارم گشتم. گفتم شبم تمام شده این‌جا و آهسته اشک حلقه بست دور کره‌ی چشم‌هام. تنهایی، دست پیش آورد. فشردم و کج ماندم و خیره نگاهش کردم. انگار تصویری کهنه را پاز کرده باشند میان آب‌های شور. آهسته دنبالش راه افتادم. غوطه‌ور و سست و محزون با شیارهای کوچک صورتی جاجای تن‌ام..

«تا ستاره پاک بسوزد»

یک جعبه بستی لیوانی با طعم قهوه آورده بود برام. شبی که شانه‌هاش را فشرده بودم تا قلب شکافته‌ام را نشانش دهم، یکی از لیوان‌ها را گذاشت پای تخت بلکم چیزی بخورم تا از پا نیفتم. بس بی‌رمق بودم و دوباره تهی شده بودم از همه چیز. او که برای همیشه از آن خانه رفت، تا ساعت‌ها به لیوان کوچک پلاستیکی نگاه کردم که گرم و ذوب می‌شد زیر درپوش پلمپ شده‌اش.
آخرین خانه‌های ماسوله، آن‌جا که دیگر می‌خورد به کوه و جاده‌های پیچ‌درپیچ، یک قبر کهنه‌ی خزه‌بسته‌ای بود که رویش چیزی شبیه قفس ساخته بودند. به رسم قبرستان‌های دیگر شهرهای شمال. سنگ شکسته‌ای بود با تصویر کنده‌کاری و سیاهِ گنگی از مُرده. یا پاهام را از بام خانه می‌آویختم رو به مِه متراکم و فزاینده یا می‌رفتم روی پوسیده‌ی گردوها و نزدیکی‌های آن گور عجیب تا آب بیاورم پایین.
امشب این دو تصویر به بی‌خوابی‌ام حمله کرده‌اند. خدا را رحمی..
چشم‌هاش شبیه آن دو کشیدگی سفیدی بود که روی صورت نهنگ‌های قاتل است! اولین‌بار بود در مواجهه با آدمی این اندازه خوف داشتم و از درون می‌لرزیم. همان دو لکه‌ی سفید و بزرگی که هرگز ندانستم دقیقا چیست. نشانی از مردمک و پلک و کره‌ی چشم ندارد هیچ. سال‌ها وحشت بسیارم همین اورکا بوده و نمی‌توانستم بی که بترسم به تصویرش حتا نگاهی بیندازم. سال‌ها توی کابوس‌هام در آب و خشکی بهم حمله‌ور شده و من از ترس فلج! نشسته بود آن سوی میز و او، اورکای آدم‌نما بهم لبخند می‌زد. چشم‌هاش عینهو نهنگ قاتل بود و پشت دستش زخمی بزرگ داشت.
شب‌های متوالی بی‌خوابی می‌تواند به جنونم برساند. تا این سنگ بزرگی که برداشته‌ام را بخواهم برسانم به مقصدی، گمانم صدبار بمیرم و زنده شوم.
یکی‌شان گفت الان برلین‌ام و درگیر جشنواره. یکی دیگر گفت، بنشینیم به گپ زدن و شکافتن ایده. آن یکی پرسید پروپوزال و حامی مالی داری؟ چهارمی شنید و سکوت کرد. پنجمی گفت درگیر پروژه‌ام و سال بعد بیا با گروه حرف بزن و دوباره طرح ایده کن. ششمی مثل نهنگ قاتل بهم لبخند زد. و من خودم را توی راهروهای آن ساختمان عظیم گم‌وگور کردم.

پنجشنبه

از تن‌واره‌ها

حدقه‌ی چشم‌هاش برق می‌زد. شبیه پوزه‌ی خیس سگی شاد که با جست‌وخیز روی دوپای عقب می‌ایستد و لابه‌لای انگشت‌هات را با ولع می‌لیسد. جوری که از خوشی سیاهی چشم لوچش را می‌بینی که رفته گوشه‌ی برگی چشم. همان‌طوری حاشیه‌ی سفید حدقه‌ی چشم‌هاش خیس بود و درخشان. من اطمینان داشتم با همه‌ی وجودش دارد در تب لمس کردنم می‌سوزد. پاره‌کاغذها و مدارک را روی میز مرتب می‌کردم که اختیار از کف داد و دستش را پیش آورد به بهانه‌ی گرفتن کاغذ و دوباری کناره‌ی انگشت اشاره‌ام را نوازش کرد. دقیقا شبیه سگی که بی‌خودشده از خود و با سرخوشی و احتیاط تمام زبان بزرگ و خیسش را می‌کشد لابه‌لای انگشت‌هات.
از کوه آمده بودیم پایین و فرهاد به یکی از این سگ‌های کوه‌گرد روی خوش نشان داده بود. حیوان هرچه ازش ساخته بود محض دلبری به کار گرفت. روی خرده‌سنگ‌های تیز سینه‌خیز رفت. دور پای راست فرهاد طواف کرد. و سر آخر از زور سرخوشی و بی‌عنانی دست استخوانی و بی‌خون مرد را گرفت لای آرواره‌هاش. من از وحشت مشتم را در جیب گره کرده بودم و او به حیوان لبخند می‌زد بی هیچ هراسی. سگ با احتیاط تمام انگار با تکه استخوانی کلنجار رود، دست را از مچ به دندان می‌فشرد و مزه‌مزه می‌کرد.
او هم اگر مجالش می‌دادم بی‌شک دستم را به دهان می‌گذاشت و سرانگشت‌هام را می‌مکید!
من این تباتب را می‌شناختم. این میلِ بی‌مهار لمس کردن دیگری را. این کلنجار و بلوای درون را که دست دراز کنم به لمس یا نه! به چه بهانه‌ای؟ این گور بابای همه مناسباتی که مدام توی سرت فریاد می‌شود را. من این حال و چشم‌های بی‌قرار خیس را می‌شناختم. وقتی در حیاط تالار مولوی از خواهش می‌سوختم که دسته‌ی روشن تاب‌دار موهاش را به دهان بگذارم! همین اندازه حیوانی و خالص و بی‌غش. همین اندازه پرخواهش و ناتوان. تب کرده بودم و بهانه آوردم به خردک‌شاخه‌ای لای موهاش. دست پیش بردم به برداشتن خسِ نادیده! لرزش انگشت‌هام را خوب به یاد دارم و انقباض آرواره‌ام را.
میل بی‌حد او را به لمس می‌فهمیدم. به چند تاش کوتاه نوازش قناعت کرده بود در حالی که می‌خواست سرانگشت‌هام را به مرطوب و گرم دهانش بگذارد و اگر توانش بود، ببلعد!
درد را می‌فهمیدم و دست را بیمارگونه پس می‌کشیدم..

دوشنبه

دست‌های تب‌دار خود را به ما بسپارید!

امروز بی درد و بی مُسکن گذشت. خانه تاریک است و از پنجره ابرهای تیره و شره‌ی باران سر بام‌های سیمانی را تماشا می‌کنم.
وبلاگ‌ها می‌سُرند زیر انگشت‌هام، دیدم هرکس برشی از زندگی‌ش را عَلم می‌کند تا آن سطرهای آخر یک نتیجه‌ی فرهیخته‌طوری بگیرد و قصه را روبان‌پیچی و مخاطب‌پسند کند. دیدم من هم بری نبوده‌ام از این کار و اخم‌هام درهم رفت. گفتم چه ایرادی‌ست اگر من اتفاق‌ها و حس‌ها و فکرهام را بنویسم بی که بخواهم از کلمات، بسته‌ی شکیل و نکته‌دار و عاقل‌نمایی به خورد دیگران بدهم؟ مثلا دلم بخواهد مثل همین حالا دست کنم توی صافی لیوان دم‌نوشم و یک عناب خیس‌خورده‌ی نرم را به دهان بگذارم و از طعم خوشش بنویسم. یا گاه‌گداری گریزی بزنم به تن یار سابق و بنویسم چال چانه‌اش مزه‌ی پوسته‌ی سبز گردوی نارس می‌داد. همین‌ها را بنویسم و بگذرم. بی که بخواهم مقاله‌ای ارائه کنم! یا جماعتی را پای منبری بنشانم. البته خیلی وقت‌ها آدم حین نوشتن ماجرایی، توی سرش غوغایی می‌شود و شخم می‌خورد و می‌غلتد و دست‌به‌گریبان افکار جوراجور می‌شود و با خودش به یک پاشویه‌ای می‌رسد، به یک قضاوت و نتیجه‌ای. ملغمه‌ی کلمات را رهای آن راه‌آب می‌کند و سرسبک و خالی بازمی‌گردد به زندگی عادی‌ش. یعنی این‌طور نیست که همیشه بخواهد قاپ مخاطب را بدزدد و حرف‌های به اصطلاح پرمغز تحویل بدهد. هوای بارانی این فکرها را به سرم ریخت و خودم را با پوزخندی مبرا کردم از آن دسته‌ی اول. و شدم «من که از خوبام، شما برو به فکر خودت باش!» خودبرتربینی؟ شما را به خدا بریزید دور این فکرها را. تسخر زدم که همه با هم بخندیم.
القصه خواستم بگویم خیلی بی‌انصاف و خودخواه از حال بدم نوشته‌ بودم و حالا آمده‌ام، بنویسم بدکی نیستم و درد یک امروز را رخت بسته. فردا جواب سی‌تی‌اسکن را می‌گیرم و نشان دکتر می‌دهم. همان دکتری که وقت شرح حال دستش را آهسته سُراند روی میز و انگشت‌هام را به حال هم‌دردانه‌ای فشرد. با چشم‌های حیران پرسیدم، «چیزی شده دکتر؟» و با لبخندی جواب داد، «نه، فقط می‌خواستم ببینم تب داری یا نه.» بعدتر که یادم آمد، شد دست‌مایه‌ی  یک دل سیر خندیدنم و دلم خواست تب همه مردمان جهان را این‌طور دلبرانه بسنجم. من که شیفته‌ی دست‌هام..

شنبه

براش می‌نویسم که گاه یک سنگ کوچک درون سینه‌ام بدل می‌شود به صخره‌ای بزرگ و قلبم را با همه‌ی هیبتش لِه می‌کند. براش می‌نویسم گاه وسط خیابان بغض می‌کنم و نم اشکی مژه‌هام را تر می‌کند. می‌گویم گاه از این همه تنهایی به ستوه می‌آیم و فریادم را رهای عظیمِ کوه می‌کنم و دوصدچندان به جانم بازمی‌گرداندش. براش از تارعنکبوت تنهایی می‌گویم و هراس از نزدیک شدن جانور مهیب و لزج و خوفناکش.
یک «اما» هم می‌گذارم آخر حرف‌هام. همه‌ی این حالِ دست‌به‌گریبان را به جان و طاقت می‌خرم و حاضر نیستم دمی دیگر، کسی را چون جان دوست بدارم و «اما» ناچار براش بنویسم،
«نگاه کن که در این‌جا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه
گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟»
و او بی‌اعتنا به تضرع‌ام، هرشب رهای آب‌های تاریکِ توبرتویم کند و من هم‌چنان دوستش بدارم. «اما» را نوشتم و تنهایی را به جان خریدم و به پشت سر نگاه نکردم. به صدای موجابه‌های شوم و تاریکش..

پنجشنبه

هیس!

منتظر مادر بودم. ایستاده بودم به خردکردن پیاز تا غذایی بسازم. لباس‌های تیره‌ی چرک را هم به گودال گردان ماشین سپرده بودم. یکهو چشم‌هام سیاهی رفت و زانوهام بی‌رمق شد و از حال تهوع آشوب شدم. افتادم وسط خانه و از حال رفتم.
شش صبح فرداش با دردی باورنکردنی و شدید بیدار شدم. به قدری فریاد زدم و به خود پیچیدم که تمام روتختی توی مشت‌هام مچاله بود. بلندترین فریاد سر صبح از منی که خوددارترین دردمند عالم بوده‌‌ام همیشه! فریاد می‌کشیدم و سر را به نزدیک‌ترین جسم سخت می‌کوبیدم. تا آمبولانس رسید و من را با تاپ گل‌گلی و حاشیه‌ی توردوزی یقه و جوراب‌های خال‌خالی‌م رساند اورژانس فیروزگر!
به همه‌ی ادوات آمبولانس فکسنی لگد زدم. ابوقراضه توی هر دست‌انداز لعنتی‌ای افتاد، همه‌ی پیکره‌ی زهواردررفته‌اش به صدا افتاد و فریادم بلندتر شد. منی که خودکنترل‌گرترینِ این سال‌ها بودم، خراش عمیقی کشیدم به تن خیابان‌های صبح تهران با فریاد و استغاثه‌ام. این حجم از دردِ تن را تاب نداشتم. گفتند اجازه‌ی تزریق مسکن نداریم چون ممکن است آپاندیسیت باشد و الخ. رخوت صبح اورژانس و تک ناله‌های بیمارهای سالخورده‌اش را چنانی شکستم که به طرفه‌العینی یک نوبت مورفین تزریق کردند بلکم آرام بگیرم.
لحظه‌ی عجیبی بود دویدن دارو به رگ‌هام. گرمای نیمه‌ی چپ و بی‌حالی انگشت‌هام که لباسم را به چنگ می‌فشرد تمام وقت. درد بود و رمق به خودپیچیدنم نبود و فریاد بود و ناله‌وارتر.
فقط سقف بیمارستان و راهروهاش را می‌دیدم و چراغ‌های ناهم‌سان و پرنورش را. آزمایشگاه، سونوگرافی، پایه‌ی سرم، سکوت.
سر را به چپ و راست می‌کوباندم که سایه‌ی زنی آن میان خم شد و شال ارغوانی‌م را پیچید دور موهای کوتاهم. دستش را پس زدم و شال را پرت کردم وسط راهرو و فریاد کشیدم تف به اسلام‌تان که از درد هیچ نمی‌فهمید! حس خفگی و تهوع توامان راه نفسم را بسته بود. تاب دیدن دین‌داری غیر نداشتم در آن حال‌وروز. وحشیِ درونم همه‌چیز را می‌درید و پس می‌زد. در حال زادن اژدهایی بودم که زهدانم را پاره‌پاره می‌کرد به چنگال و آتش!
سونوگرافی هیچ نشان نمی‌داد و آزمایش می‌گفت تعداد گلبول‌های سفیدم مرز خطر را ردکرده! گویی چیزی درونم در حال تلاشی و عفن بود که این‌ها به چنان تکثیر و تکاپویی بودند. گفتند حد نرمال سه تا شش هزار است و تو حالا سیزده هزار از این ارتش سفید داری! جراح‌ها یکی‌یکی جویای حالم بودند و انگشت‌های زمخت و بلندشان را تا عمق ناگویی به ناحیه‌ی پیش ازین دردمند فرو می‌کردند و به لطف مورفین اما درد فرونشسته بود.
اورژانس لبالب از بیمارهای تصادفی و جوراجور بود و من از آن همه صدا و ناله و آمدورفت در عذاب. نه تشخیصی درکار بود و نه اجازه‌ی ترخیصی. نُه شب به چندجای پرونده‌ام انگشت جوهری چسباندم و با رضایت شخصی بیرون آمدم. دست‌هام کبود از جای آن همه سوزن و موهام آشفته.
صبح آماده‌ی کار شدم، انگارنه‌انگار روز قبل چه جهنمی بوده. یک-دوساعتی که گذشت به آزاد گفتم درد دوباره رجعت کرده و تا شدید نشده برویم یک‌طرفی پناه بگیریم. مهربان‌ترین تا مرا برساند به همان آتیه‌ی چندقدمی، درد فوران کرد. آه و ناله‌ام بلند شد. آتیه اما برای جیب چون منی ناهضم بود. از تخت بیرون آمدم و آزاد با چابکی پرس‌وجویی کرد و ماشینی خبر کرد و رسیدیم به درندشت میلاد!
درد تنوره می‌کشید و من به خود گره می‌خوردم و اشک‌هام روان و او آهسته نوازشم می‌کرد. دلم می‌خواست می‌توانستم و هیچ نمی‌گفتم و تاب می‌آوردم. نمی‌شد اما! ترافیک لعنتی همت و پذیرش اورژانسی که می‌گفت «همه یکسان‌اند و مرده و زنده به نوبت!» دیوانه‌ام می‌کرد.
دوباره آزمایش و سونوگرافی و الخ! کفه این‌بار میل کرده بود به کلیه و از آن یک تکه روده‌ی بی‌مصرف گذشته بود. درد اما این‌بار بی‌مسکنی فرونشست. مادر با چشم‌های نگرانش رسید. سومین روزی که آدم‌ها زابراهِ حال من بودند بی‌حد خجل و شرمسارم می‌کرد. زیر دین این همه خوبی و مراقبت چه بایست می‌کردم؟ کمتر فریاد می‌زدم و برای درد طاقتی می‌گستردم؟ ازم برنمی‌آمد هیچ.
القصه حواله‌ام دادند به متخصص اورولوژی. نوبت‌دهی؟ حوالی اسفند! درد فرونشسته بود و من ویلانِ راهروهای پیچ‌درپیچش بودم و مادر با زانوهای خشک و دردناک، لنگان، شانه‌به‌شانه‌ام. گفتند برو جای دیگری مثل لبافی‌نژاد، رسول اکرم، هاشمی‌نژاد، مدرس! این‌جا همین است که هست! نشسته بودم به تصمیم که باز شومیِ درد تنوره کشید! دوباره اورژانس و تزریق مسکن و نامه‌ای اضطراری به متخصص کلیه و طبقه‌ی هفتم میان هفتاد‌ویک مریضِ در انتظار دیگر بی که جایی برای نشستن باشد. من خم شده و اشک‌ریز و چنگ‌زن به درودیوار و بازوی مادر تا ساعتی بعد که دوباره مورفین اثر کرد و بی‌رمق فروافتادم. یکی از جراح‌های دیشبی می‌گفت «هی دختر! مورفین بهت ساخته‌ها، نری دنبالش!» و شلیک خنده‌ی دانشجوها که حلقه بودند دوروبرش. و لبخند سفید و سرد من که چشم!
از پنجره‌های آن ساختمان عظیم که شهر چیزی نبود جز سوسوی روشن چراغ‌هاش، خورشید در خط افق سرخ و خون‌ریز پایین می‌رفت. جوان‌ترین بیمار بودم و تا سیاهی همه پنجره‌ها در انتظار نوبتم. تشخیص متخصص چه بود؟ سی‌تی‌اسکن نوشت تا ببیند التهاب کلیه از «دقیقا» چیست و مشتی هم مسکن و فعلا به سلامت.
بازگشته‌ام به خانه و هردم انتظار بازگشت درد دهشتناک را می‌کشم. اژدهای خشم‌آگین و ددخو دمی راحتم گذاشته و پلک‌هام از خواب سنگین است و نمی‌دانم امروز چه پیشِ روست..

یکشنبه

تمام روز به ریزش یک‌ریز اشک گذشت. چون آسمان خزه‌بسته‌ی شهری بارانی که روزهاست بندآمدنی در کارش نیست. رطوبتی دوخته بر تنِ هوا. گویی تماشا از پسِ پرده‌ای مکدر ممکن است و بس. و تنها گواه آن همه باران، چاله‌های آب‌اند و دایره‌های هردم درهم و توبرتو.
من امروز اما گواهی نداشتم جز قلبی که به ستوه‌اش آورده تنهایی..
نوشته بود هرگز کسی چنین دوستت داشته که من؟

جمعه

اندر احوال چیشو ریو، لواشک زردالو و صلب پیری در انتظار پستچی

طی این ماه گمانم این سومین بار است نشسته‌ام روی چارپایه و از سرمای کاشی‌ها پاها را جمع کرده‌ام در سینه. و بریده‌های سیاه و خیس موها جابه‌جا هلال شده‌اند بر تنم و‌ مو بر اندام یخ‌زده‌ام راست شده. وقتی سرم را با حوله خشک کردم، توی آینه «چیشو ریو» نگاهم می‌کرد. با موهای سیاه و سیخ‌سیخ، چین دور چشم‌ها و نگاهش به دورها. خنده‌ام گرفت از این شباهت ساخته‌ی ذهن مغشوش.
بعد هم تخته‌ی پشت را چسباندم به رادیاتور و دمنوش گلپرم را جرعه‌جرعه نوشیدم. با این ذائقه‌ی جدید و عجیبی که پیدا کرده‌ام! یک بندِ انگشت لواشک می‌چسبانم به کام و از تماس گرمای مرطوب دمنوش با چسبناک میوه‌ی ترش، کیفور می‌شوم. حالا قیافه‌تان درهم نرود! حال آدمی متغیر است و گاه طعم‌های عجیب را خوش دارد.
با رفیق مجسمه‌سازم گپ می‌زدم که گفت آن موهای کوتاه‌شده را دور نریز لامصب! بعد تصویری فرستاد از کارِ در دستش. گفتم این که شبیه صلب پیرمردهاست! می‌خواهی آخر عمری موهام را بچسبانی به همچو چیز چروک و سرخ و مچاله‌ای؟! و قاه‌قاه خندیدیم. گفت عوضش ماندگار می‌شوی لعنتی.
با آدم‌هایی که نه می‌شناسم و نه دیدم‌شان، گپ می‌زنم. گمانم دو-سه روزی هست، به زبانی دیگر. همه‌ی حرف‌ها را باید با کلمات محدودی که می‌دانم به زبان بیاورم. انگار جعبه‌ی کوچک مقوایی چسبانده باشم دور چشم‌هام، دنیا به زبانی که نمی‌دانی چه تنگ و تار و ناقص است. پر از سوءتفاهم و برداشت‌های ناصواب. پر از شوخی‌های سبک و بی‌ریشه. این‌ها ور دندانه‌دار ماجراست. اما ور دیگری که سرخوشم می‌کند، همان ندیدن و نشناختن و گفتن و خندیدن است. کودک می‌شوی، نوپا، بی‌زبان و نامهم. با چهارتا کلمه‌ی بیگانه باید همه حرف‌های جهان را سرهم کنی. پوووففف!
برای لورا نوشتم هرروز صندوقم را می‌پایم تا جوابی برسد و ریشه‌های این آرزو را بکارم به تن آن خانه. نوشته، تو می‌توانی دختر جان، البته که می‌توانی! و حواله‌ام داده به نیکولو. گفته منتظر نامه‌ی او باش که کلید خانه دست اوست. اُویدیو هم برام آرزوهای خوش کرد و گفت به هرچه می‌خواهی، می‌رسی ژیلا جان. و من هم‌چنان در انتظار..

چهارشنبه

دل‌تنگی تنانه- چهارده

یک‌وقت‌هایی من زودتر بیدار می‌شدم یا او زودتر به خواب می‌رفت. یک تکه‌ی بزرگ از تنم مماسِ تن او بود. همین‌طور که نسیم نفس‌اش روی بازو یا کناره‌ی گردنم هو می‌کشید، (آخ! شبیه پیچیدن باد اردیبهشت لابه‌لای شاخه‌های نورس) چشم‌ها را می‌بستم و سعی می‌کردم پابه‌پای او ریه را از هوا پر و خالی کنم. دنده‌هاش پیش می‌آمدند و دنده‌های من هم. شکم‌اش فرومی‌نشست و نفس من هم. یک نفس، دو نفس، همین‌طور همراهی می‌کردم و یکهو با آن تنِ آسوده‌ی گرم یکی می‌شدم. لحظه‌ی غریب و مبارکی بود، پابه‌پاش دم و بازدم. لحظه‌ای مبارک و پرشکوه و بی‌گره، شبیه ابرهای سپید شناور و درهم تنیدن‌شان.
اما امان از کابوس و لرزش تن، امان از رویای سیاه و انقباض دست، امان از لحظه‌ی گسستن و ترس‌خوردگی و بی‌اختیار پس زدن و فریادی خفه. شیرینی ممزوج دو تن، تلخاب می‌شد و مثل فروافتادن تلی برف سنگین از شاخه و گریز صدها گنجشک بود! از جا می‌پریدم و رشته‌ی وصل می‌گسست.
من نرم و آهسته می‌بوسیدمش و به زمزمه تکرار می‌کردم، «هییسس! چیزی نیست، خواب می‌دیدی جونک دل.» و تا دوباره سرود نفس به نایِ نی برگردد، تا دوباره پرنده به شاخه خوبگیرد را انتظار می‌کشیدم. برف آهسته می‌بارید و پنجه و شاخه را به هم می‌دوخت. حسرت را به خاطراتِ تن..

یکشنبه

«گو ببارد ابرک درد و بشوید لخته‌های خون بر این درگاه»

بیست‌ودو یا سه ساله بودم. با رفتار خالص و صمیمی‌اش دلم را برده بود. بند پوتین‌هاش را یک‌دور می‌پیچید به مچ پا و می‌گفت «کاری که تو می‌کنی هم درست‌تره و هم قشنگ‌تر» و گونه‌هاش سرخ می‌شد و زاغ چشم‌هاش برق می‌زد. خیلی جوان بودم و مرد بوی برفِ نورس می‌داد. براش کی‌یر کگور می‌خواندم و صندلی‌ش را چنانی نزدیک می‌آورد که گرمای روشن موهاش را پس سرم حس می‌کردم، پسِ ده سال حتا! نیمه شبی از آن سر شهر زنگ زد و پرسیدم صدای خیابان برای چیست؟ و به ذوق گفت بهمان فیلمی که گفتی را بالاخره یافتم! و هربار از یک گوشه‌ی شهر چیزی که زمانی از دهانم پریده بود را با یافتم یافتمی بی‌غش، پیدا می‌کرد و پیش می‌آورد. شوق صادقانه‌اش به وجدم می‌آورد. نه پی این بود که گند غرورش مرا از پا دربیاورد و نه پروای این داشت که خیال کنم بیهوده دنبالم افتاده و نه می‌ترسید پس‌اش بزنم. من بیست‌ودوساله بودم و او جوان بود و خوش‌قامت و زیبا و به غایت دل‌صاف. از اینکه نزد دیگران تحسینم کند ابایی نداشت. از اینکه پیرو باشد و تسخر دیگران را به جان بخرد هم. هرآنچه من خوش داشتم را جور کودکانه‌ای خوش داشت و این گاه سرخوشانه به خنده‌ام وامی‌داشت. رنگ لباس، زنگ گوشی، غذایی که ازش نفرت داشت و نمی‌دانستم و هفته‌ای دوبار به اشتهای تمام می‌خورد! هیچ غل‌وغشی نداشت. هم خودش بود و هم تماما من. حواسش بود حریمی نشکند و حواسش بود همراهی کند هم.
روزی گفت که توی زندگی‌ش دوتا رسول دارد و هرکدام بگویند بمیر، بی‌درنگ می‌میرد! رسول اول برادرش بود و از ماجرای ما که بوبُرد، پسرک را فرستاد به شرق دور، به شانگهای! فرستاد به دورترین و شلوغ‌ترین و دست‌نارس‌ترین و گنگ‌ترین نقطه‌ی جهان! جایی گم و گنگ و غرق و پرهراس! رسول دوم من بودم که مبهوت و تنها و لال از این فراق نابهنگام و یک‌باره و دست‌خالی!
مدت‌ها در شوک این فاصله، از کیوسک‌های روزنامه کارت تلفن می‌خریدم و با ناخن و اشک، رمزش را می‌خراشیدم و با تاخیری زیاد صداش را می‌شنیدم که از رویاهاش می‌گفت و با اندوه احوال می‌پرسید. تضرعی که کلمه‌هاش داشت، پسِ ده سال در گوشم مانده! خواب‌هایی که تعریفم می‌کرد و به غایت عجیب بودند و تصویری از من همیشه گوشه‌ای، خاموش و حاضر در خواب. بودای کوچک یشمی که ارمغانم آورد و رابطه‌ای که به لطف رسول اول به چنان مغاکی غلتید که ناپرسیدنی، ناگفتنی و همه‌چیز به پفی خاموش شد و تمام. من درخواست برادر را در غیاب برادر رد کرده و به خود لرزیده بودم! و همه‌ی آن شوق و حال خوشی که خرد و خراب شده بود به دست یک حسادت کور را نمی‌شد فرودهم سال‌ها! نه می‌شد دهان بازکنم به گفتن و نه می‌شد گذشته را بنا کنم. اتفاق به زبانی رخ داده بود که من از الفباش هیچ نمی‌دانستم. دست‌هام پاک بسته بود.
پسِ ده سال دیدمش! با گونه‌هایی تکیده و چشم‌هایی مکدر و نشاط تنی که رخت بسته بود. موبه‌موی زندگی‌م را از هزارها فرسنگ دورتر پی گرفته بود و من تماما بی‌خبر این سال‌ها و درگیر دربه‌دری‌های خودم. من رهاش کرده بودم و گمانم بود زندگی و مردمان و زبان نو او را هم بلعیده. که بلعیده بود هم. ولی تمام این ده سال نامی را به مشت فشرده بود و دم نزده بود. توی لابی آن هتل محقر لپ‌تاپش را گشود و نشانی ایمیلی نشانم داد و پرسید خاطرت هست؟ من ساخته بودم براش! یک یاهوی معمولی، اولین ایمیلش و یک کاغذ صدتاخورده‌ی مندرس هم نشانم داد که رمز و این‌هاش را با جوهر ارغوانی رنگ‌رفته‌ای نوشته بودم براش. گفت چه سال‌ها که انتظار کشیده تا نامم را در صندوق ببیند و هرگز خبری نرسیده. گفت حالا برای خودش دم‌ودستگاهی راه انداخته و بروبیایی دارد و کارمندهای چینی و.. من از پشت‌کار و همت و اراده‌اش خوب خبر داشتم. و با شرم و تردید پرسید همراهم میایی این‌بار؟ خیالِ خانه‌خرابِ رسول اول چنانی نهیبم زد که پس کشیدم و گفتم سفر به سلامت!
ساعت‌ها پیاده می‌رفتم و چشم‌هاش لحظه‌ای رنگ نمی‌باخت. لحن کلمه‌هاش که پخته‌تر و ملایم‌تر و از شورافتاده‌تر. کشیده‌ی انگشت‌هاش که چروک و تیره و سرد. چال گونه‌اش وقت خنده و انعکاس  نور میان مژه‌های طلایی‌ش که فروافتاده و موهاش که تنک. می‌شد کنار مهر بی‌دریغ و قلب بزرگ و ساده و دربرگیرش خوش‌بختی را مزه کرد. ولی سایه‌ی سیاه برادر و آنچه بر سرم آورده بود چنان گسترده و یاغی و فاتح که گریزی نداشتم جز، سفر به سلامت!
ساعت‌ها پیاده رفتم تا صداش دور و محو شد. تا تصویرش دور و محو شد. تا بیست‌ودوسالگی دور و محو شد. و گذشته را در گذشته به حال خود گذاشتم و نشدنی را پذیرفتم و سفر به سلامت!

شنبه

دل‌تنگی تنانه- سیزده

خواب و بیدار
تنم به سوی تن تو کشیده می‌شود
خواستن تو پارویی بلند است
که دوباره و دوباره
در باران سیاه این شب فرو می‌رود.



-جین هرشفیلد | آزاده کامیار-

پنجشنبه

«که گاه پیرهن یوسف، کنایه‌های کفن دارد»

بیرون سرد است. پیش از شروع فیلم نشسته‌ام به کتاب خواندن. لای کلمات مالاپارته، وزوو فوران کرده و گداخته‌های سرخ روانه‌ی شهر شده‌اند. با خودم می‌گویم جنگ و مصیبت‌هاش کم بود؟ همیشه همین‌طور است. همیشه همه‌ی خرابی‌ها با هم به بار می‌آیند. همیشه وقتی یک تکه از دیواری فروبریزد به سر آدم، همه‌ی دیوارها هوس ریختن می‌کنند! و من همانی‌ام که همیشه از زیر همه آوارها جان به‌در می‌برم و به قول کسی آنتی‌فراجایل می‌شوم! پوزخند می‌زنم به زندگی و می‌روم میان صندلی‌های سرخ. سالن تاریک است و من هیچ‌کدام از فیلم‌ها را خوش ندارم جز «آینه‌های پریده‌رنگ» را. باقی‌شان حرفی ندارند. مشتی جایزه ردیف کرده‌اند ولی هیچ ندارند برام. کماکان فیلم‌های کوتاه نوروز سروگردنی بالاترند! مثلا امان از «حیوان» برادران ارک!
تهی از لذت بیرون می‌آیم و با جماعتی روبه‌رو می‌شوم که توی سرمای بوستان ایستاده‌اند به تماشای چیزی و سرگرفته‌اند بالا. دمی حیران مکث می‌کنم تا صدای گزارشگر ملتفتم می‌کند که فوتبالی، چیزی‌ست.
همه‌ی کافه‌های مسیر همان بساط‌اند. پشت شیشه‌ی چندتاشان می‌ایستم و پکر می‌گذرم. عین هیولایی سنگی که به غارش برگردد و زبان آدمی‌زاد هیچ نفهمد. پله‌های کتاب‌فروشی محبوبم را می‌دوم بالا، یکهو از هشتادجهت صدای فریاد بلند می‌شود. گویی کسی به تیمی گل زده. حتا نمی‌دانم سبب این خلوتی شهر بازی کجا با کجاست. پله‌ها را دمغ برمی‌گردم پایین، دست‌ها در جیب.
توی مسیر پاکتی شیرینی کشمشی می‌گیرم. همه سرشان بند دیدن بازی‌ست. پیاده راه می‌افتم سمت خانه. این تنهایی، برای دوش من زیادی سنگین است. پاهاش را آویخته تا دنده‌هام و هیولای سنگی را هی می‌زند که برو. پاکت را می‌گذارم کنار باغچه‌ای و بالا می‌آورم. زانوهام روی سرمای جدول گزگز می‌کنند. دوتا گربه پوزه می‌مالند به پاکت. دست می‌گیرم به درختی و معده‌ام می‌سوزد. انتهای خیابان ماه زرد اُکر بزرگی نگاهم می‌کند. می‌گوید جوانه‌های سپید قلبت یخ زده خانم جان؟ می‌گویم به این شهر بازنمی‌گردم دیگر! به بوی عفن هرزه‌ها و نامردهاش. و دوباره زهرابه قی می‌کنم.

Mein lieber Malaparte


با همه‌ی بی‌انصافی‌ام از ترجمه‌ی خیاط، امروز رسیدم به سطرهایی و دلم ریخت!
در فصلی از «پوست» مالاپارته از عشق عمیق به سگش فِبو حرف می‌زند و کمی بعدتر از مرگ زجرآور دل‌مچاله‌کن او. اما همان صفحات ابتدایی، مترجم رو می‌کند به منِ خواننده و با شفقتی تمام می‌نویسد: «مثل بِبِر "Bebert" گربه‌ی معروف لوئی-فردینان سلین، فبو "Febo" سگ ولگرد کورتزیو مالاپارته نقش و مقام ویژه‌ای در رمانسک ادبیات اخیر اروپا دارد. عطوفت و وابستگی شاعران و نویسنده‌ها به حیوان همراهشان، گاهی زیباترین نوشته‌ها را برای ما به ارمغان می‌آورند. کماکان، خیال‌تان راحت باشد؛ پایان سرنوشت فبو به دردناکی صحنه‌ای که در پیش دارید نبود. بعد از عمری دراز و مرگی آرام، گربه‌ی سلین در باغچه‌ی خانه‌ی وی و سگ مالاپارته لای صخره‌های جلوی ویلای نویسنده در کاپری، به خاک سپرده شده‌اند.» من این پانوشت را خواندم و به مترجم تعظیم کردم. هرگز ندیده بودم کسی این‌چنین رو کند به مخاطب و تسلایش بدهد. یا چنین صمیمی و ساده خود را همراه خواننده بداند و مستقیم و خطاب به چشم‌هایش حرفی بزند.
دیده بودم پدیده‌ی غریب و دیوانه‌ای چون «اکتاگاو» در داستان‌های پایانی «راشومون» رو کند به خواننده و جملاتی را بریده از متن و بطن داستان به صراحت به من خواننده بگوید و از وحشت خونم را منجمد کند! اما در کار ترجمه، این جنس همراهی ستایش‌برانگیز ندیده بودم پیش‌تر.

لای چرخ‌دنده‌ها

هفته‌ها انتظار کشیدم تا ساعت اکران فیلم بشود یک زمانی که بتوانم و تماشا برام مقدور باشد. بالاخره بعد از سرزدن‌های هرروزه به جدول اکران، برای عصر امروز بلیط گرفته بودم.
تمام روز آسمان ابر بود و حتا یک لت آفتاب هم به جان خانه نیفتاد. زمستان این خانه سرد است و کتری کوچک اوزویی مدام در حال جوشیدن.  همان‌طور مچاله و خاموش افتادم روی مبل، زیر پتوی نازک سفری و جوراب‌های بافتنی. ماه‌هاست بی‌قرارم و ماتحتم به یک‌جا نشستن رضا نمی‌دهد و مدام در حال چیدن برنامه‌ای و از این‌جا به جای دیگری رفتن‌ام. انگارنه‌انگار روزها در فسردگی تمام توی آن زیرزمین لعنتی به سقف خیره می‌ماندم. این هم ور دیگری از زندگی‌ست لابد.
القصه درونم گفت‌وگوها بود. از فاصله‌ای که در رفاقتم افتاده و هرروز توی سرم کلماتی ردیف می‌کنم به گفتن و باز بندمی‌آیم و گم می‌شود در آشوب بلاتکلیفی‌های کشنده. یا از آن یکی رفاقتی که دیگر تاب پرخاش‌های بی‌امان و نارواش را ندارم و سخت در فکر فاصله‌ام. برنامه‌ی کوچ را هم از سر مرور کردم. لیست کارهای باقیمانده را نوشتم و یک‌دو چیز را هم پس‌وپیش کردم برای کندن و رفتن. همین‌طور از فکری پریدم به فکری و ابرها تیره‌تر شدند و تگرگ‌ها ضرب گرفتند به قاب پنجره و زمان گذشت و کتری سوت کشید و آن‌قدر لَخت و سنگین نشستم و خیره شدم به سوی دو شمع کوچک که ساعت از شش گذشت و تماشا از کفم رفت!
مشتی ماش و عدس و بلغور ریخته‌ام به جوشاندن به هوای آش. خانه ساکت است و درونم از کلمه تهی‌ست و سخت‌ترین روزها را تمامی نیست انگار.
شمع را فوت کردم و سلانه رفتم سوی کتاب. ترجمه‌ی «قلی خیاط» بیش‌وکم لنگ می‌زند و مالاپارته‌ی بعد از جنگ را از ریتم انداخته پیش چشمم. نه که بی‌انصافی کنم و بگویم دست ترجمه‌ش وبال گردن‌اش بوده، نه. زبان خیاط را خوش ندارم. یک اصطکاک ناهضمی دارد. انتخاب‌هاش از دشت بسیط واژه نیست یا من به اشتباه انتظار دارم بی‌بدیل «محمد قاضی» از «کاپوت» در «پوست» هم تکرار شود. نمی‌دانم. مالاپارته اما بی‌اعتنا به کیفیت ترجمه، هیولای جنگ را پشت دیواری بلورین برابر چشم‌هامان زنده‌زنده پوست می‌کند و بیچارگانی که لای دنده‌های جانور گیرکرده و خرد و تکه‌پاره‌اند را بیرون می‌کشد. و شتک خون بر مردمان پسِ جنگ را هم با روزنامه‌های کهنه -انبوهی از کلمات سربی- پاک می‌کند. این مالاپارته‌ی غریب و صاحب‌کلمه.
کتاب را زمین می‌گذارم تا پرده‌ها را بکشم. درپوش لیوان دم‌نوش را برمی‌دارم و بخار عطرآگینش را به سینه می‌کشم. بهارنارنج‌ها شبیه هلال ماه نو، خمیده و خیس‌خورده و پونه‌های دست‌خشک مادر سبزشده و چروکیده‌اند. قاصدک‌های چای کوهی چسبیده‌اند به تکه‌های بِه. گلوی خاموشم طعم دست‌های مادر می‌گیرد و آهسته به زمزمه می‌خوانم، «آهوی دشت پرستاره‌امی، ای گل سپید چارپرم» و یاد خنده‌های مرد به لبخندم وامی‌دارد.
یک تکه پارچه‌ی مومی می‌چسبانم به تن بوم تا دست‌های بسیار آن عکاس روس را که دور صورت استخوانی مردی جوان قاب گرفته، نقاشی کنم. رد سرخ قلمو بر آخرین ملغمه‌ی امروز. سرانگشت‌های رنگی، فکری خسته، دلی زنده، گلویی آغشته، این است حال‌وروز پنج‌شنبه‌ی ابریِ آخر دی‌ماه.

«جوانه‌های پنبه طاقت سرمای شب‌های ماه را نداشتند.»

با شعر نرم و محزونی روبه‌رو نیستیم! چهارگونه گیاه برده‌اند تا نیمه‌ی پنهان ماه که ببینند در آن کره‌ی سرد و تاریک جان می‌گیرند یا نه. از آن میان پنبه‌ها ساقه‌ی باریکِ تردِ سبزشان را با خمیازه‌ای کرخت کشیده‌اند رو به آسمان ولی در سوز سگ‌کش شب‌های ماه به کل خشکیده‌اند.
تعبیر تلخی‌ست که سینه‌ی پاری آدم‌ها، شب نیمه‌ی پنهان ماه است و دانه‌ی سپید قلب پاری دیگر، جوانه‌ای سوخته بر آن حجم سرد شناور در کهکشان. همان حباب حفره‌دار آویخته‌ای که می‌شود خیره به روشناش، شب‌های تیره‌ی زمین را تاب آورد؟ هزاران حذر از دل‌تنگی! 

سه‌شنبه

«به ره نی‌زن که دارد می‌نوازد نی | در این دنیای ابراندود»

نوای شمشال چه می‌تواند به سرتان بیاورد؟ یک قطعه‌ی ارکسترال برای این ساز وحشی و محزون و سخت‌نای! انگشت را فشردم روی صفحه و کسی توی بدنه‌ی برنجی ساز دمید و درشت‌ترین اشک‌ها خود را از هره‌ی پلک‌هام آویختند. من ناباور به صدای مرد گوش سپرده بودم که لابه‌لای سِحر ساز برام از شمشال می‌گفت و از قاله‌مه‌ره و اینکه دیگر کسی نیست راز این ساز سخت شبانی را به سینه بگیرد و.. درشت‌ترین اشک‌ها چکیدند و دیدم این همان صدای از یادرفته‌ست که کمین کرده پشت ساز و یکهو خودش را عیان کرده در غروب دی‌ماهی چنین. من ناباور قطعه را پاز کردم و صدای مرد هم محو شد و اشک‌ها همچنان سقوط می‌کردند. برابر این حس بی‌دفاع‌ترین بودم. دل‌تنگی بعد از هفت-هشت ماه یکهو روییده بود و قد کشیده بود و زیر سایه‌ی ستبرش تسلیم مانده بودم. اول حیرت بود و بعد انکار و بعد تشر و بعدتر سکوت. دوباره دکمه را فشردم و صدای ساز پیچید و مرد دیگر چیزی نگفت. ناغافل رخ عیان کرده و حالم را دیگر کرده بود. من تمام آن خیابان بلند را روی همین قطعه راه رفتم و پاره‌سنگِ گلوگاهم سخت‌وسخت‌تر شد. سنگواره‌ی حواصیلی که می‌خواست منقار بگشاید و نای‌ام جا برای وسعت فریادش نداشت. چه‌طور می‌شود یک تکه ساز برنجی شبانی این‌چنین دگرگونم کند و سردی و نسیان را بشکند و دلم را به مشتی سخت بفشارد؟ گریستم و مفتوح و مغلوب گذاشتم موج بگذرد. گندمزاری خموش بودم تسلیم تش‌باد..

شنبه

«جهان با تو خوش است»- چهارده

می‌دانی تو چندمین نفری که دخترک کولی خطابم می‌کنی؟ وقتی کاسه‌ی سوپ مقابلت بخار می‌کرد و از ترش لیمو و‌ عطر آویشن چشم‌هات برق می‌زد، برات به خنده‌ی بلند گفتم که از هرچه از زمین روییده می‌توانم شوربایی بسازم. که ریشه و ساقه و برگ و دانه‌ای باشد و‌ توبره‌ی ادویه‌هام و‌ بس! و تو آهسته کاسه‌ی بزرگ و گرم دستت را گذاشتی کناره‌ی صورتم. گذاشتی نیمه‌ی چپ، همان‌جا که شقیقه چون رشته‌های پراکنده‌ی گل قاصد سفید شده. گفتی «آی دخترک کولی» و توی مردمکت چه‌ها که نبود. و من چشم‌ها را دزدیدم. آخ که دلم می‌خواست آن یک تاش نوازش را کوک بزنم به گونه‌ام.
گفتی فقط کولی‌ها به این قشنگی زمزمه می‌کنند و دکمه را فشردی و من حیران! کی آن تکه صدا را ضبط کردی که نفهمیدم؟ کجا بودیم و چه حالی داشتم؟ آن‌قدر امن و رها و سرخوش و دل‌مست؟
کاش جای اینکه سرخ شوم از شرم، کف گرم دستت را بوسیده بودم. گفتی پاییز بعد انگورهای دیم را با هم می‌خریم. به ذوق اضافه کردی شراب‌های پرخروش را تو زیرورو کن. پرسیدی برای جوشیدن آن سرخی ناب، آواز می‌خوانی؟ و با خودت تکرار کردی، آخ از شرابی که با صدای تو صاف شود. کاش دستت را دوخته بودم به لاله‌ی شرمگین گوشم.
کاش می‌دانستی که آخ..