شنبه

براش می‌نویسم که گاه یک سنگ کوچک درون سینه‌ام بدل می‌شود به صخره‌ای بزرگ و قلبم را با همه‌ی هیبتش لِه می‌کند. براش می‌نویسم گاه وسط خیابان بغض می‌کنم و نم اشکی مژه‌هام را تر می‌کند. می‌گویم گاه از این همه تنهایی به ستوه می‌آیم و فریادم را رهای عظیمِ کوه می‌کنم و دوصدچندان به جانم بازمی‌گرداندش. براش از تارعنکبوت تنهایی می‌گویم و هراس از نزدیک شدن جانور مهیب و لزج و خوفناکش.
یک «اما» هم می‌گذارم آخر حرف‌هام. همه‌ی این حالِ دست‌به‌گریبان را به جان و طاقت می‌خرم و حاضر نیستم دمی دیگر، کسی را چون جان دوست بدارم و «اما» ناچار براش بنویسم،
«نگاه کن که در این‌جا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه
گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟»
و او بی‌اعتنا به تضرع‌ام، هرشب رهای آب‌های تاریکِ توبرتویم کند و من هم‌چنان دوستش بدارم. «اما» را نوشتم و تنهایی را به جان خریدم و به پشت سر نگاه نکردم. به صدای موجابه‌های شوم و تاریکش..