سه‌شنبه

«به ره نی‌زن که دارد می‌نوازد نی | در این دنیای ابراندود»

نوای شمشال چه می‌تواند به سرتان بیاورد؟ یک قطعه‌ی ارکسترال برای این ساز وحشی و محزون و سخت‌نای! انگشت را فشردم روی صفحه و کسی توی بدنه‌ی برنجی ساز دمید و درشت‌ترین اشک‌ها خود را از هره‌ی پلک‌هام آویختند. من ناباور به صدای مرد گوش سپرده بودم که لابه‌لای سِحر ساز برام از شمشال می‌گفت و از قاله‌مه‌ره و اینکه دیگر کسی نیست راز این ساز سخت شبانی را به سینه بگیرد و.. درشت‌ترین اشک‌ها چکیدند و دیدم این همان صدای از یادرفته‌ست که کمین کرده پشت ساز و یکهو خودش را عیان کرده در غروب دی‌ماهی چنین. من ناباور قطعه را پاز کردم و صدای مرد هم محو شد و اشک‌ها همچنان سقوط می‌کردند. برابر این حس بی‌دفاع‌ترین بودم. دل‌تنگی بعد از هفت-هشت ماه یکهو روییده بود و قد کشیده بود و زیر سایه‌ی ستبرش تسلیم مانده بودم. اول حیرت بود و بعد انکار و بعد تشر و بعدتر سکوت. دوباره دکمه را فشردم و صدای ساز پیچید و مرد دیگر چیزی نگفت. ناغافل رخ عیان کرده و حالم را دیگر کرده بود. من تمام آن خیابان بلند را روی همین قطعه راه رفتم و پاره‌سنگِ گلوگاهم سخت‌وسخت‌تر شد. سنگواره‌ی حواصیلی که می‌خواست منقار بگشاید و نای‌ام جا برای وسعت فریادش نداشت. چه‌طور می‌شود یک تکه ساز برنجی شبانی این‌چنین دگرگونم کند و سردی و نسیان را بشکند و دلم را به مشتی سخت بفشارد؟ گریستم و مفتوح و مغلوب گذاشتم موج بگذرد. گندمزاری خموش بودم تسلیم تش‌باد..