سه‌شنبه

به پرواز فردا فکر می‌کنم. به اینکه قرار است رد چرک بعضی خاطرات را پاک کنم از زندگی‌م. او بلیط‌ها را گرفت، هاستل را رزرو کرد و تصویر همه‌ی این‌ها را فرستاد برام. من ساکت و تهی به پیغام‌هاش نگاه می‌کردم. از وقتی پیشنهاد سفر را گذاشت روی دایره تا وقتی تصویر بلیط‌ها را سنجاق نامه کرد، یک هفته‌ی تمام توی سرم بهانه تراشیدم برای نرفتن. و صدبار دستم رفت تا بنویسم بی‌خیالِ من شو. من از آن‌جا بیزارم و پایم به سفر سست است. ننوشتم. یک چیزی درونم درد می‌کشید اما فریاد نمی‌زد. دندان‌ها را بهم فشارمی‌داد و صداش درنمی‌آمد. یک چیزی درونم می‌گفت نگذار گذشته، فرداهات را ویران کند. برو جلو! قوی باش! مواجه شو! بعد کار را سپردم به مسخرگی تقدیر. که مثلا بلیط گیر نیاید. که مثلا درد دوباره کله‌پام کند و بهانه‌م موجه شود. ولی او بلیط‌ها را سنجاق نامه کرد و گفت کوله‌ات را ببند.
به پرواز فردا فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد فیلم را چندسالی ببرم عقب. جایی که هنوز هیچ‌کدام از آن شومی‌ها به سرم نیامده. جایی که من بزرگ‌ترین شوق عالم را دارم تا پا بگذارم به دشت آهوها، به شب پرستاره، به دره‌های هزاررنگ. دلم می‌خواهد ذره‌ای از آن شور و مهر در دلم جرقه بزند باز. دلم می‌خواهد از یاد ببرم چه‌طور خاک سرخ آن‌جا آغشته شد به خون دل من. ساکت‌ام و تهی از این سفر. او سرخوش و‌ مشتاق.