شنبه

چشم‌هاش شبیه آن دو کشیدگی سفیدی بود که روی صورت نهنگ‌های قاتل است! اولین‌بار بود در مواجهه با آدمی این اندازه خوف داشتم و از درون می‌لرزیم. همان دو لکه‌ی سفید و بزرگی که هرگز ندانستم دقیقا چیست. نشانی از مردمک و پلک و کره‌ی چشم ندارد هیچ. سال‌ها وحشت بسیارم همین اورکا بوده و نمی‌توانستم بی که بترسم به تصویرش حتا نگاهی بیندازم. سال‌ها توی کابوس‌هام در آب و خشکی بهم حمله‌ور شده و من از ترس فلج! نشسته بود آن سوی میز و او، اورکای آدم‌نما بهم لبخند می‌زد. چشم‌هاش عینهو نهنگ قاتل بود و پشت دستش زخمی بزرگ داشت.
شب‌های متوالی بی‌خوابی می‌تواند به جنونم برساند. تا این سنگ بزرگی که برداشته‌ام را بخواهم برسانم به مقصدی، گمانم صدبار بمیرم و زنده شوم.
یکی‌شان گفت الان برلین‌ام و درگیر جشنواره. یکی دیگر گفت، بنشینیم به گپ زدن و شکافتن ایده. آن یکی پرسید پروپوزال و حامی مالی داری؟ چهارمی شنید و سکوت کرد. پنجمی گفت درگیر پروژه‌ام و سال بعد بیا با گروه حرف بزن و دوباره طرح ایده کن. ششمی مثل نهنگ قاتل بهم لبخند زد. و من خودم را توی راهروهای آن ساختمان عظیم گم‌وگور کردم.