دوشنبه

دست‌های تب‌دار خود را به ما بسپارید!

امروز بی درد و بی مُسکن گذشت. خانه تاریک است و از پنجره ابرهای تیره و شره‌ی باران سر بام‌های سیمانی را تماشا می‌کنم.
وبلاگ‌ها می‌سُرند زیر انگشت‌هام، دیدم هرکس برشی از زندگی‌ش را عَلم می‌کند تا آن سطرهای آخر یک نتیجه‌ی فرهیخته‌طوری بگیرد و قصه را روبان‌پیچی و مخاطب‌پسند کند. دیدم من هم بری نبوده‌ام از این کار و اخم‌هام درهم رفت. گفتم چه ایرادی‌ست اگر من اتفاق‌ها و حس‌ها و فکرهام را بنویسم بی که بخواهم از کلمات، بسته‌ی شکیل و نکته‌دار و عاقل‌نمایی به خورد دیگران بدهم؟ مثلا دلم بخواهد مثل همین حالا دست کنم توی صافی لیوان دم‌نوشم و یک عناب خیس‌خورده‌ی نرم را به دهان بگذارم و از طعم خوشش بنویسم. یا گاه‌گداری گریزی بزنم به تن یار سابق و بنویسم چال چانه‌اش مزه‌ی پوسته‌ی سبز گردوی نارس می‌داد. همین‌ها را بنویسم و بگذرم. بی که بخواهم مقاله‌ای ارائه کنم! یا جماعتی را پای منبری بنشانم. البته خیلی وقت‌ها آدم حین نوشتن ماجرایی، توی سرش غوغایی می‌شود و شخم می‌خورد و می‌غلتد و دست‌به‌گریبان افکار جوراجور می‌شود و با خودش به یک پاشویه‌ای می‌رسد، به یک قضاوت و نتیجه‌ای. ملغمه‌ی کلمات را رهای آن راه‌آب می‌کند و سرسبک و خالی بازمی‌گردد به زندگی عادی‌ش. یعنی این‌طور نیست که همیشه بخواهد قاپ مخاطب را بدزدد و حرف‌های به اصطلاح پرمغز تحویل بدهد. هوای بارانی این فکرها را به سرم ریخت و خودم را با پوزخندی مبرا کردم از آن دسته‌ی اول. و شدم «من که از خوبام، شما برو به فکر خودت باش!» خودبرتربینی؟ شما را به خدا بریزید دور این فکرها را. تسخر زدم که همه با هم بخندیم.
القصه خواستم بگویم خیلی بی‌انصاف و خودخواه از حال بدم نوشته‌ بودم و حالا آمده‌ام، بنویسم بدکی نیستم و درد یک امروز را رخت بسته. فردا جواب سی‌تی‌اسکن را می‌گیرم و نشان دکتر می‌دهم. همان دکتری که وقت شرح حال دستش را آهسته سُراند روی میز و انگشت‌هام را به حال هم‌دردانه‌ای فشرد. با چشم‌های حیران پرسیدم، «چیزی شده دکتر؟» و با لبخندی جواب داد، «نه، فقط می‌خواستم ببینم تب داری یا نه.» بعدتر که یادم آمد، شد دست‌مایه‌ی  یک دل سیر خندیدنم و دلم خواست تب همه مردمان جهان را این‌طور دلبرانه بسنجم. من که شیفته‌ی دست‌هام..