شنبه

«جهان با تو خوش است»- چهارده

می‌دانی تو چندمین نفری که دخترک کولی خطابم می‌کنی؟ وقتی کاسه‌ی سوپ مقابلت بخار می‌کرد و از ترش لیمو و‌ عطر آویشن چشم‌هات برق می‌زد، برات به خنده‌ی بلند گفتم که از هرچه از زمین روییده می‌توانم شوربایی بسازم. که ریشه و ساقه و برگ و دانه‌ای باشد و‌ توبره‌ی ادویه‌هام و‌ بس! و تو آهسته کاسه‌ی بزرگ و گرم دستت را گذاشتی کناره‌ی صورتم. گذاشتی نیمه‌ی چپ، همان‌جا که شقیقه چون رشته‌های پراکنده‌ی گل قاصد سفید شده. گفتی «آی دخترک کولی» و توی مردمکت چه‌ها که نبود. و من چشم‌ها را دزدیدم. آخ که دلم می‌خواست آن یک تاش نوازش را کوک بزنم به گونه‌ام.
گفتی فقط کولی‌ها به این قشنگی زمزمه می‌کنند و دکمه را فشردی و من حیران! کی آن تکه صدا را ضبط کردی که نفهمیدم؟ کجا بودیم و چه حالی داشتم؟ آن‌قدر امن و رها و سرخوش و دل‌مست؟
کاش جای اینکه سرخ شوم از شرم، کف گرم دستت را بوسیده بودم. گفتی پاییز بعد انگورهای دیم را با هم می‌خریم. به ذوق اضافه کردی شراب‌های پرخروش را تو زیرورو کن. پرسیدی برای جوشیدن آن سرخی ناب، آواز می‌خوانی؟ و با خودت تکرار کردی، آخ از شرابی که با صدای تو صاف شود. کاش دستت را دوخته بودم به لاله‌ی شرمگین گوشم.
کاش می‌دانستی که آخ..