پنجشنبه

هیس!

منتظر مادر بودم. ایستاده بودم به خردکردن پیاز تا غذایی بسازم. لباس‌های تیره‌ی چرک را هم به گودال گردان ماشین سپرده بودم. یکهو چشم‌هام سیاهی رفت و زانوهام بی‌رمق شد و از حال تهوع آشوب شدم. افتادم وسط خانه و از حال رفتم.
شش صبح فرداش با دردی باورنکردنی و شدید بیدار شدم. به قدری فریاد زدم و به خود پیچیدم که تمام روتختی توی مشت‌هام مچاله بود. بلندترین فریاد سر صبح از منی که خوددارترین دردمند عالم بوده‌‌ام همیشه! فریاد می‌کشیدم و سر را به نزدیک‌ترین جسم سخت می‌کوبیدم. تا آمبولانس رسید و من را با تاپ گل‌گلی و حاشیه‌ی توردوزی یقه و جوراب‌های خال‌خالی‌م رساند اورژانس فیروزگر!
به همه‌ی ادوات آمبولانس فکسنی لگد زدم. ابوقراضه توی هر دست‌انداز لعنتی‌ای افتاد، همه‌ی پیکره‌ی زهواردررفته‌اش به صدا افتاد و فریادم بلندتر شد. منی که خودکنترل‌گرترینِ این سال‌ها بودم، خراش عمیقی کشیدم به تن خیابان‌های صبح تهران با فریاد و استغاثه‌ام. این حجم از دردِ تن را تاب نداشتم. گفتند اجازه‌ی تزریق مسکن نداریم چون ممکن است آپاندیسیت باشد و الخ. رخوت صبح اورژانس و تک ناله‌های بیمارهای سالخورده‌اش را چنانی شکستم که به طرفه‌العینی یک نوبت مورفین تزریق کردند بلکم آرام بگیرم.
لحظه‌ی عجیبی بود دویدن دارو به رگ‌هام. گرمای نیمه‌ی چپ و بی‌حالی انگشت‌هام که لباسم را به چنگ می‌فشرد تمام وقت. درد بود و رمق به خودپیچیدنم نبود و فریاد بود و ناله‌وارتر.
فقط سقف بیمارستان و راهروهاش را می‌دیدم و چراغ‌های ناهم‌سان و پرنورش را. آزمایشگاه، سونوگرافی، پایه‌ی سرم، سکوت.
سر را به چپ و راست می‌کوباندم که سایه‌ی زنی آن میان خم شد و شال ارغوانی‌م را پیچید دور موهای کوتاهم. دستش را پس زدم و شال را پرت کردم وسط راهرو و فریاد کشیدم تف به اسلام‌تان که از درد هیچ نمی‌فهمید! حس خفگی و تهوع توامان راه نفسم را بسته بود. تاب دیدن دین‌داری غیر نداشتم در آن حال‌وروز. وحشیِ درونم همه‌چیز را می‌درید و پس می‌زد. در حال زادن اژدهایی بودم که زهدانم را پاره‌پاره می‌کرد به چنگال و آتش!
سونوگرافی هیچ نشان نمی‌داد و آزمایش می‌گفت تعداد گلبول‌های سفیدم مرز خطر را ردکرده! گویی چیزی درونم در حال تلاشی و عفن بود که این‌ها به چنان تکثیر و تکاپویی بودند. گفتند حد نرمال سه تا شش هزار است و تو حالا سیزده هزار از این ارتش سفید داری! جراح‌ها یکی‌یکی جویای حالم بودند و انگشت‌های زمخت و بلندشان را تا عمق ناگویی به ناحیه‌ی پیش ازین دردمند فرو می‌کردند و به لطف مورفین اما درد فرونشسته بود.
اورژانس لبالب از بیمارهای تصادفی و جوراجور بود و من از آن همه صدا و ناله و آمدورفت در عذاب. نه تشخیصی درکار بود و نه اجازه‌ی ترخیصی. نُه شب به چندجای پرونده‌ام انگشت جوهری چسباندم و با رضایت شخصی بیرون آمدم. دست‌هام کبود از جای آن همه سوزن و موهام آشفته.
صبح آماده‌ی کار شدم، انگارنه‌انگار روز قبل چه جهنمی بوده. یک-دوساعتی که گذشت به آزاد گفتم درد دوباره رجعت کرده و تا شدید نشده برویم یک‌طرفی پناه بگیریم. مهربان‌ترین تا مرا برساند به همان آتیه‌ی چندقدمی، درد فوران کرد. آه و ناله‌ام بلند شد. آتیه اما برای جیب چون منی ناهضم بود. از تخت بیرون آمدم و آزاد با چابکی پرس‌وجویی کرد و ماشینی خبر کرد و رسیدیم به درندشت میلاد!
درد تنوره می‌کشید و من به خود گره می‌خوردم و اشک‌هام روان و او آهسته نوازشم می‌کرد. دلم می‌خواست می‌توانستم و هیچ نمی‌گفتم و تاب می‌آوردم. نمی‌شد اما! ترافیک لعنتی همت و پذیرش اورژانسی که می‌گفت «همه یکسان‌اند و مرده و زنده به نوبت!» دیوانه‌ام می‌کرد.
دوباره آزمایش و سونوگرافی و الخ! کفه این‌بار میل کرده بود به کلیه و از آن یک تکه روده‌ی بی‌مصرف گذشته بود. درد اما این‌بار بی‌مسکنی فرونشست. مادر با چشم‌های نگرانش رسید. سومین روزی که آدم‌ها زابراهِ حال من بودند بی‌حد خجل و شرمسارم می‌کرد. زیر دین این همه خوبی و مراقبت چه بایست می‌کردم؟ کمتر فریاد می‌زدم و برای درد طاقتی می‌گستردم؟ ازم برنمی‌آمد هیچ.
القصه حواله‌ام دادند به متخصص اورولوژی. نوبت‌دهی؟ حوالی اسفند! درد فرونشسته بود و من ویلانِ راهروهای پیچ‌درپیچش بودم و مادر با زانوهای خشک و دردناک، لنگان، شانه‌به‌شانه‌ام. گفتند برو جای دیگری مثل لبافی‌نژاد، رسول اکرم، هاشمی‌نژاد، مدرس! این‌جا همین است که هست! نشسته بودم به تصمیم که باز شومیِ درد تنوره کشید! دوباره اورژانس و تزریق مسکن و نامه‌ای اضطراری به متخصص کلیه و طبقه‌ی هفتم میان هفتاد‌ویک مریضِ در انتظار دیگر بی که جایی برای نشستن باشد. من خم شده و اشک‌ریز و چنگ‌زن به درودیوار و بازوی مادر تا ساعتی بعد که دوباره مورفین اثر کرد و بی‌رمق فروافتادم. یکی از جراح‌های دیشبی می‌گفت «هی دختر! مورفین بهت ساخته‌ها، نری دنبالش!» و شلیک خنده‌ی دانشجوها که حلقه بودند دوروبرش. و لبخند سفید و سرد من که چشم!
از پنجره‌های آن ساختمان عظیم که شهر چیزی نبود جز سوسوی روشن چراغ‌هاش، خورشید در خط افق سرخ و خون‌ریز پایین می‌رفت. جوان‌ترین بیمار بودم و تا سیاهی همه پنجره‌ها در انتظار نوبتم. تشخیص متخصص چه بود؟ سی‌تی‌اسکن نوشت تا ببیند التهاب کلیه از «دقیقا» چیست و مشتی هم مسکن و فعلا به سلامت.
بازگشته‌ام به خانه و هردم انتظار بازگشت درد دهشتناک را می‌کشم. اژدهای خشم‌آگین و ددخو دمی راحتم گذاشته و پلک‌هام از خواب سنگین است و نمی‌دانم امروز چه پیشِ روست..