چهارشنبه

«اردیبهشت | از دست رفته است | و | زن | شمالِ افسانه‌هاش را ارغوان می‌خواند»

آن‌قدر رفتن و کوچ کردنم قطعی‌ست که از حجم پُرجانِ این قطعیت در خودم حیرت می‌کنم. از اینکه بالاخره تصمیم گرفتم و تمام‌قد برای پیش بردنش وقت و جان می‌گذارم این روزها. من همیشه در سیالیت نسبیت غوطه‌ور بوده‌ام. همیشه منتظر بوده‌ام جایی، اتفاقی بیفتد یا احتمالش را آن‌قدر فشار می‌دادم به چشم‌های منتظرم که هم واقعیت محو و تار می‌شد و هم تصمیم بدل می‌شد به نویزهای سفید و خاکستری پراکنده. «بایست می‌ایستادم و جعبه‌ی شکنجه‌ی کوچک را از بالا می‌دیدم و پا بیرون می‌گذاشتم. می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟ پا بیرون گذاشتم.» پیش‌تر چنان یقین قاطعی سراغ نداشته‌ام در خود. نه، داشته‌ام! شبی که دستش را فشردم و گفتم «دیگر هرگز به زندگی‌ام برنگرد! هرگز!» مطمئن بودم که تمام شده. من از روی ریل بلند شده بودم که قطارِ بی‌رحمِ بی‌هدف بگذرد این‌بار هم. جان را برداشته بودم که دوباره تکه‌وپاره نشود. به یقین گفته بودم هرگز! و می‌دانستم این‌بار فرق می‌کند با قبل. تصمیم گرفته بودم و پاش بتن ریخته بودم که هیچ لرزشی شکافش ندهد دیگر. دل را فشرده بودم به مشت، به مشت سیمانی‌ام.
حالا آخر هفته‌ها مرد پای تخته، رو به شاگردها به زبانی بیگانه حرف می‌زند و من ریزریز یادداشت برمی‌دارم که سرم بالا باشد در آزمون سفارت. زندگی را خلاصه کرده‌ام در پنج‌شنبه‌هایی که سربالایی یوسف‌آباد را می‌روم بالا تا آواز بخوانم و عصر هم راسته‌ی شریعتی را می‌روم پایین تا کلمه‌های بیگانه‌ای برام آشنا شود. به مادر هیچ نگفته‌ام اما. به مادر، هیچ نگفته‌ام. [...] به هیچ‌کس هیچ نگفته‌ام از تصمیم. پرنده‌ی اتفاق را فشرده‌ام به مشت. از تماس نوک ظریفش با بندبند انگشت‌هام لذتی دردناک می‌برم؛ از دیدن سرخِ سردِ چشم‌هاش هم. این زمستان هر دو می‌پریم.

یکشنبه

وقتی سیلاب درد قلبم را از ریشه بیرون می‌کشد، به لابه تکرار می‌کنم، هرگز نمی‌بخشم‌ات!
در این دنیای لعنتی آدم‌هایی هستند که می‌توانند امید را به سینه‌ات بکارند. به مهر آبش دهند و همین که جوانه زد، همین که پاگرفت، با تیزترین تیشه‌ی دنیا سینه‌ات را بشکافند و جوانه را بیرون بکشند! در این دنیای لعنتی آدم‌هایی هستند که منِ لعنتی‌تر سینه‌ام را بسپارم به دست‌هاشان تا آن بذرِ کذبِ لعنتی را بکارند و بعدتر بدرند. نه، گروشکا! حالم از سرزنش‌هات آشوب می‌شود. برو گورت را گم کن! گوشم از حرف‌هات پر است. سر لعنتی‌ات را آن‌طور تکان نده. از نگاه ملامت‌بارت بیزارم. از اینکه مهربانی احمقانه‌ام را به سخره می‌گیری. از اینکه تکرار می‌کنی حقم همین‌هاست چون خودم خواسته‌ام. نه گروشکای لعنتی! حق من این نیست که هربار به جان کندن خودم را احیا کنم و دوباره تکه‌تکه‌ام کنند. می‌فهمی لعنتی؟ حق من این نیست که اعتماد کنم و نتیجه‌اش سوزِ سگ‌کش شود. من نخواستم یک تکه سنگ نصیبم شود لعنتی. آنچه دیدم و خواستم سنگ نبود لعنتی... تو چه می‌فهمی توی بالش فریاد کشیدن یعنی چه؟ تو چه می‌فهمی به هزار زجر دوباره روی پا ایستادن و لبخندِ گوربه‌گور را دوباره یافتن یعنی چه؟ تو فقط از توبره‌ی همه‌چی‌دانی‌ت بلدی سرزنش بیرون بکشی و به درک واصلم کنی. تو بودی اعتماد نمی‌کردی؟ به قلب لرزانت گوش نمی‌دادی؟ هان لعنتی؟ نه! تو صاحب منطقی‌ترین ذهن دنیایی! خرد همه عالم در چنته‌ی توست. منم که هربار از همان جای سابق می‌شکنم. این منِ لعنتی است که به اشتباه اعتماد می‌کند و سقوط می‌کند و بلند شدن دوباره‌اش مصیبت عظماست. حالم از همه‌تان بهم می‌خورد. لعنتی‌ها..
پشت خانه‌ی محبوبی‌ها که حالا برهوتی پر علفِ هرز است، درختزاری جوان می‌دیدم. تنه‌ها بلند و باریک، برگ‌ها سبز و پنجه‌درپنجه و نورَس. سر بلند کرده بودم به تماشای بازی نور و پولک سبزینه‌ها. دسته‌ای پرنده هم‌قواره‌ی سار فرازِ درخت‌ها پرواز می‌کردند و سایه‌‌موج کوچک بال‌هاشان قاب را زنده و سبز و کامل کرده بود. پرندک‌ها گیلاس‌های رسیده‌ی سرخ به منقار داشتند و همه‌چیز چون جادویی لطیف بود. دور می‌شدند و یک‌دسته نزدیک می‌آمدند و فوج‌فوج میوه‌ی سرخ رها می‌شد و از میان شاخ‌وبرگ می‌ریخت روی شانه‌هام، می‌نشست به حلقه‌ی موهام. دست‌ها را کاسه کرده بودم رو به آسمان و از سرخی پرمی‌شدند. خواب می‌دیدم این‌ها را.

شنبه

نفیر گلوله موج برداشت به تن درخت و سنگ. حیوان درد کشید و صداش کوه به کوه پیچید. فریاد کشید و رد خون به تن برف ماند. فریاد کشید و بی‌پناه دوید رو به سنگلاخ. نفس‌های سلاخ پشت سرش. کلمات سرخ از بریده‌ی گلوگاه حیوان به تن برف چکید. به تن کوه داغ زد. لگدمال سلاخ شد. حیوان دوید و گلوله دوید و سلاخ رسید و من دست کشیدم به رد سرخ کلمات. دست کشیدم و خواندم. درد کشیدم و گریستم. گلوله شکافت گلوگاهم را. و کوه، دهان بست و پناهم نداد..

دوشنبه

علاج من دست‌های من است گروشکا!

گروشکا، دیروز رگبار تندی گرفت و سراپام را غرق قطره‌هاش کرد. پا به خلوت خانه گذاشتم و قول دادم رو به اندوه شبانه در ببندم و کلون بیندازم. جان به حزن نباید سپرد دیگر. بس است هی از پا افتادن و به سوگ نشستن. برای همه پوچ، همه هیچ. بس است گروشکا! برای من یکی کافی‌ست. غم بلاتکلیفی آدم‌ها را تا کجا بکشم؟ مگر چه از نشاط جوانی مانده که باید هربار خرجِ یک اتفاق کهنه‌ی بی‌فرجام کنم؟ تا کی سر به قاب انتظار بسایم و تا کی مهر بگذارم و سنگ‌پاره بردارم؟ تا کی دل به وعده‌ی بی‌حاصل ببندم و سیلاب گذشته را پس برانم و سایه‌ی هر مادینه‌ای بترساندم؟ نه گروشکا، تلخند نزن! می‌دانم پیش‌تر هم شنیده‌ای این‌ها را. باز می‌گویمت، آدمی انبانی از این خطاهاست. توی لابیرنتی گیرکرده و مچاله مانده بودم و از بن‌بست‌ِ تنگ‌وتارش می‌نالیدم. صِدام به جایی نمی‌رسید و زخم ریشه می‌کرد به جانم. از جا بلند شدم گروشکا! علاج، نالیدن و یاری خواستن نبود. درماندگی، بن‌بستِ پیچ‌درپیچ نبود. بایست می‌ایستادم و جعبه‌ی شکنجه‌ی کوچک را از بالا می‌دیدم و پا بیرون می‌گذاشتم. می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟ پا بیرون گذاشتم.
علاج من دست‌های من است گروشکا! این بود که شبانه برهنه شدم و نشستم رو به آینه. بیرون باران دسته‌نی ضرب گرفته بود و من بوم نقاشی در مقابل و قلمو توی دست‌هام. سخت بود توی چشم‌های زن نگاه کردن و فشرده‌ی لب‌هاش را کشیدن. تجربه‌ی غریبی‌ست گروشکا! آن‌طور که او به تو خیره است و تو زل زده‌ای به چشم‌هاش. انحنای کوچک پستان‌هاش را کشیدم و رد باریکی از آبی کبود گذاشتم جای سایه‌ها. آخ گروشکا کاش می‌دیدی شال سرخِ خون را چه‌طور به گردن زن آویختم و شرابه‌های پریشان را ریختم به شانه‌هاش. وقتی هم تو بنشین زانوبه‌زانوم تا ببینم به کجای دنیا خیره مانده‌ای، این همه خاموش. بیا و سرخ بپوش گروشکا، سرخ شکفته!

شنبه

«زیباترین قول تو این است، که هرگز باز نخواهی آمد.»

گروشکا، چرا شب‌ها حجم هرچیز چندبرابر است و درد این همه سنگین و سینه‌کُش؟ نه، رو نگردان! گلوی ناله دریده است این بار. کلمه‌هام نه بوی ندامت دارد و نه گلایه. این را دانسته‌ام که آدم‌های اشتباهی دوامِ باهم بودن‌شان نیست. تو بگو هزار نشانه! تو بگو هزار رجعت! گواه می‌خواهی؟ این شکافِ خون‌چکان پیشانی و سنگِ سخت‌دلی برابرت. این زخمِ جوش‌خورده را بارها به همان سنگ کوبیده‌ام و هربار.. گروشکا، می‌دانم جوابی نیست. آدمی انبانی از همین خطاهاست. آدمی علمِ غیبش که نیست، که نمی‌شود، که نخواهد شد. هی دلِ امیدِ کوچکش می‌تپد در مشت، زیر سنگ‌بارِ بی‌امان. آدمی انبانی از همین خطاهاست. آن‌جا که نباید طاقت می‌آورد و آن‌جا که باید رها نمی‌کند. گروشکا می‌دانی؟ گفتم کاش هرگز بازنمی‌گشتی. کاش هرگز نمی‌پذیرفتم. دو سوی بازوش را گرفته بودم. باریکه‌ی انگشت‌هام پرنده‌ی بی‌پناهی بود به شاخه‌ای سست آویخته. گفتم، «کاش می‌توانستم قلبم را نشانت بدهم.» آخ گروشکا! تو نمی‌دانی از چه حرف می‌زنم. او نمی‌دانست از چه حرف می‌زنم. کاش می‌توانستم قلبم را...

سه‌شنبه

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید ... تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

نمی‌دانستم به مادر چه بگویم. هر روز حوالی ظهر روی صفحه‌ی تلفن کلمه‌ی «مامان» پرپر می‌زند و این یعنی ظرف‌های صبحانه را شسته، صدای رادیو را کم کرده و نشسته روی چارپایه‌ی سفیدش رو به پنجره. نشسته و نرمای چروک آرنج را تکیه داده به قفسه‌ی ادویه‌هاش. نشسته و برهنه‌ی پاهاش روی سفیدی سرد سنگ است و من نیستم تشر بزنم، «تو را به خدا چیزی بپوش!». نشسته و آفتابِ یک‌تکه‌ی ظهر تا لاله‌های حاشیه‌ی گبه پیش آمده. هرروز پسِ سه جمله‌ی تکراری می‌رسد به پرسیدن احوال او. آمده؟ نیامده؟ دیده‌اید هم را؟ خوب است؟ یا این اواخر که می‌گفت «صدات یه جوریه مادر، چیزی شده؟» و من هربار پسِ این جمله باید فیل مرده‌ای را قورت می‌دادم و به حس بی‌تردیدِ مادری‌اش دروغ می‌گفتم. این بار اما واقعا نمی‌دانستم چه باید بگویم. من حتا نمی‎دانم به خودم چه بگویم. هیچ جوابی برای اشتباهی مکرر ندارم. هیچ کلمه‌ای ندارم این بار. که باز هم؟ که پسِ آن همه وعده‎ و تصمیمِ «مثلا» سفت و استخوان‌دار باز هم؟ که لعنتی باز هم؟ این شد که چندروز متوالی نه تماسی گرفتم و نه جوابش دادم. ولی سر آخر چه؟ کلمه‌ی مامان دوباره پرپر زد و از هزارویک چیز یک‌ریز پرسیدم. امانش ندادم. از نسخه‌اش، مدرسه‌ی پسرک، احوال کوچکه، جیب‌هایی که قرار بود برای لباس تازه‌اش بدوزد، از بارانی که بارید، از رسپی سوپی که داده بودم و کته‌ی شفته‌ای که تحویل گرفته بود، از هرچه و همه! وقت خداحافظی گفت از صدای مُرده‌ات خواندم چیزی شده. مکث کردم. دستم روست برای مادر. یک‌جوری بومی‌کشد اتفاق را که جز تسلیم کاری ازم ساخته نیست. گفتم تمام شد. این بار هم تمام شد. آن سوی خط سکوت شد. نه دعای خیری و نه چراییِ مضطربی. اشک دوید زیر پلک‌هاش، حدقه‌ی صورتی رنگش را به وضوح می‌دیدم و مویرگ‌های سرخِ یشمیِ چشم‌ها را وقتی لرزیده گفت: «بمیرم برای دلت.»

یکشنبه

دل در گرو سنگ نهادن و زخم فلاخن به سینه خریدن

دوشنبه

فردا هفتم فروردینه. من عظیم‌ترین نهنگ دنیام. غول‌پیکرترین موجودی که کسی به چشم دیده تا به حال! پهنه‌ی سیاه و سنگین تن رو رسوندم به خاک. رسوندم به کرانه‌ی دریا. موج آهسته نهیب می‌زنه به دنباله‌ی لب‌پرِ کهنه‌سالِ دُم‌ام. دهانم بسته‌ست. سر رو گذاشتم رو ماسه‌ها. و جهان‌تون رو از اون زاویه‌ی منحوس و مکدر می‌بینم. غول‌پیکرترین موجود زنده‌ی دنیام. و دارم تجزیه می‌شم. فردا هفتم فروردینه.

«ترس» هم چون «امید» ازین همیشه ناکافی، رخت بسته و رفته

براش تکه‌ای از دیالوگ فلان سریال را فرستادم، که از سرگرد پرسیده بود عمیق‌ترین ترس‌ات چیست؟ و مرد جواب داده بود، اینکه عشق کافی نباشد. و بعد در ادامه‌ی سکوتِ این اواخرم ربع ساعت به گوشش خواندم و حرف زدم و گله کردم و اشک ریختم و زبان بستم. و عین ربع ساعت به نامش چشم دوختم و هیچ نگفتم و هیچ ننوشتم. حتا میان حرف‌های بی‌صِدام گفتم بیا چیزکی بشنویم باهم. و گذاشتم موسیقی غریب تلخی پخش شود در فاصله‌ی هزاروچندصد کیلومتری. گفتم چه فایده که صِدام نمی‌رسد به تو. نرسیده هرگز. چه نفس‌به‌نفسم باشی و چه دور. چه به زبان آمده باشم و چه نه. نمی‌شنوی مرا. چه نوشته باشم و چه فروخورده. وقتی دلی درکار نیست، کلمه خالی از معناست میان ما. به این‌جا که رسید مرد از خواندن بازایستاد. من از گفتن بازایستادم. او به نشنیدن‌اش ادامه داد.

شنبه

با آن صورتِ سفیهِ تسخرزن

ف می‌توانست نقاش پرده‌ی جهنم اکتاگاوا باشد! دیوارهای خانه‌اش بوم‌های غول‌پیکیری را آغوش کشیده بود. پیکره‌ها همه مرده‌مات. گویی هم‌حالاست که آبِ رودی راکد پس‌شان رانده باشد به کناره‌ای. میان دو چشم فاصله و نی‌نی چشم تاب برداشته و هاله‌ی محتضرِ صورتی رنگ پای پلک‌هاشان. با سرهایی به یک‌سو غلتیده، اندامی که احشاش عریان و بیرون ریخته و نیم‌رخی که از تراخم خورده شده. من رو به هر بوم می‌کردم، عصیان و وحشت و وهم می‌دیدم در کشاکش هم. و این میان عجیب‌ و دور از خیال‌ترین گیاهانی که روییده بودند جابه‌جای پیکره‌ها. پیچک‌های خاردار و برگ‌هایی زمخت و انبوه. گویی زوال و اضمحلالی پسِ فروکشِ خشم و خون‌ریزِ وحشت ریشه دوانده باشد. ترس اما هم‌چنان پابرجا. ف می‌توانست نقاش پرده‌ی جهنم اکتاگاوا باشد!
مرا برده بود هوایی به کله‌ام بخورد و بس هزار آشنا دیدیم، به ناچار گریختیم به خانه‌اش. از دست تمام آن رفیق‌های چهارده‌ساله‌ی هم‌مکتبیِ شاعر و نقاش و چه‌وچه. خانه دنج بود، نور به قدر کفایت و کم، شراب ناب، موسیقی به قاعده و بی‌آزار. دل از بوم‌ها نمی‌کندم. از قابی به قابی حرف می‌زدیم تا رسیدم به تصویری و از خنده سرریز پرسیدم این دیگر چیست میان این همه دهشت! تصویر گویای اتاقی بود با کاغذدیواری آلامدی و میزغذاخوری تقریبا سوت‌وکوری. منتهاالیه میز زنی به اندوه تمام سر خم کرده بود روی بشقابش. کنار دستش دخترکی بی‌حد ملول انگشت‌های کسالت را مشغول غذای نیم‌خورده‌اش کرده بود. سوی دیگر میز پیرزنی فربه در حال بلعیدن بود و اما...! کنجی از میز که نزدیک‌ترین بود به مخاطب، ببری بادی با لبخنده‌ای به تمام صورت پهن شده، فارغ از کسالت و اندوه مکدر نقاشی، با نارنجی تن و ابعاد مبتذل پلاستیکی‌اش نشسته بود و تمام دنیا و مافیهاش گویا حوالتی‌ بود به دم مبارکش! من از خنده سرریز که این دیگر چیست؟ چه‌طور در همچو قاب جدی و رنج‌اندودی جانوری چنین مضحک؟! ف جوابم داد، این زمان است! کانسپتی مبتذل! گفت پسِ هر دردِ جان‌کاهی نسیان و فراموشی‌ست. گویی هرگز دردآجین نبوده‌ای و زخم‌هات آماس نکرده است! گفت زمان همه‌ی آن «چیز» ناهضمِ تمام‌نشو را بدل می‌کند به هیچ به پوچ. گفت فقط کافی‌ست وقتِ به خود پیچیدن و ضجه زدن دوربین را کمی بالاتر ببریم و ببر بادی مضحک مبتذل زمان را ببینیم نشسته کنار مرثیه‌مان و قاه‌قاهِ خنده‌اش را بشنویم به ریش همه. بشقابی هم گذاشته بود مقابل ببرک مبتذل. مقابل حضوری همیشه حاضر و دور...

جمعه

چهارروز است که حبسِ خانه‌ام. سقف پایین آمده آن‎قدر که نوک انگشت‎هام پوسته‎های ورآمده از نمورِ خانه را لمس می‎کند. بی که بخواهم برای بوسیدنش بروم روی پنجه. برای بوسیدنش؟ سقف تا این‌جا آمده نزدیک. من در خودم پنهان شده‌ام. از خودم در خودم. تلفن خاموش و دهان خاموش و دل تاریک. گاهی آدمی در خودش، در خانه‌اش چون ولگردی بی‎خانمان پرسه می‌زند و ژنده‌پوش و گرسنه و سرمازده مچاله می‌شود. گاهی آدمی در خودش، در خانه‌اش...
از نیمه شب گذشته. باران تندی باریده و بند آمده. مادر بی‌شک صدبار تماس گرفته و نومید دکمه‌ی سرخ گوشی را فشرده. من ساکتم. من و موهای ژولیده و درناهای غبارگرفته و سنگ‎های حبسِ شیشه ساکتیم. من و رزهای مینیاتوری زردی که نون آورده و حالا همگی سر از فسردگی فروانداخته‎اند و بطری خالی آب و تفاله‌ی قهوه ساکتیم. من و عود نیم‌سوخته و لاک‌های پریده و کتاب‎های مرده و رنگ‎های خشکیده ساکتیم. من و صدای مردی که نمی‌شناسم کیست. از تخت پایین می‌آیم. سرگیجه تنم را به یک‌سو می‌کشاند و نیمی از تنم سربی و لَخت و سنگین است و می‌کشانم‌اش تا پنجره. سهیل نفیسی‌ست؟ فرهاد است؟ نامجوست؟ صدایی نیست. از نیمه شب گذشته و تک‌گذرِ ماشین‌ها و خیابان خیس. ف پیغام می‌دهد که خواب یا بیدار؟ جی‌تاک (هنگ‌اوت؟) به ف گفته هنوز زنده‌ام. می‎گویم حالم هیچ خوش نیست. می‎گوید چیزی نیست. می‌گوید فردا می‌بردم درخت ببینم. نفس بکشم. قدم بزنم. می‌گویم امروز به بهانه‌ی خریدن شیر رفته‎ام دوکوچه پایین‌تر و جای کارت بانکی، کلیدم را سرانده‎ام به شیار دستگاه و مرد پشت پیشخان گفته چیزی نیست. ف می‌نویسد لبخند. می‌نویسد دیوانه. می‌گوید چیزی نیست.

سه‌شنبه

اضمحلال خاکستری

ازش خواسته بودم بیرون نرود. گفته بودم مبادا توی یخ‌بندان زمین بخوری و خدای ناکرده آسیبی و دردی. قول داده بود. اما رفته بود. من ازش دورم و تنها سهمم تماسی‌ست میانه‌ی روز. بعدتر برام گفت به هوای دل تو رفتم سبزی و حبوبات و رشته خریدم. گفت آهسته و پاگربه‌ای رفته و خوب هم خودش را پوشانده. این‌ها را گفت که تشرش نزنم. گفت آش مبسوطی بار گذاشتم. گفت دلم نیامد توی این برف ازت بخواهم که بیایی کنارمان و چاره‌ای هم نبود تا بفرستمت. گفت سهمت را گذاشته‌ام کنار. و به خنده‌ی شرمنده‌اش اضافه کرده بود، حبوبات و رشته و نعنا و سیرداغ و چه‌وچه را به ترتیب ریخته و پخته و آش که جاافتاده با خودش گفته این یک چیزی‎ش کم است و بعد خاطرش به پرانگشتی زردچوبه رسیده. القصه آش را به میز برده و دیگران حیران پرسیده‌اند، پس سبزی‌اش کجاست؟ گفت حیف آن همه زحمتی که برای سبزی‌ها کشیدم و سرآخر پاک یادم رفت اضافه‌اش کنم به آش. من پشت تمام این جمله‌ها گوشه‌ی لبم را جویدم و شیارهای میز را ناخن کشیدم. بعدِ سکوتی پرسید چرا؟ چه‌طور بعدِ پنجاه سال پختن آش، سبزی‌اش را فراموش می‌کنم؟

یکشنبه

راوی خوب، راوی مرده‌ست

گوشه‌ی پیشانی را یله داده‌ام به قاب چوبی. دایره‌ای مات از نفسم روی شیشه تا شعاعی جان می‌گیرد و می‌میرد. بیرون غوغای برف است. درخت‌ها سنگین‌اند و صدای زوزه‌ی بی‌طاقت‌شان را خوب می‌شنوم. صبح که می‌آمدم برف امان راه را بریده بود. ماشینی در کار نبود. تا میدان با اتوبوس لبالب آدم آمدم و باقی راه را پیاده، یک ساعتی در برف. دیدن صف‌های طولانی و التماس مسافرها به ماشین‌های گذری حالم را بد می‌کرد. تمام مسیر تنها من بودم و من. و گه‌گاهی صدای ریزش برف از شاخه‌ها و آبشار پوک سفیدش. برف همه‌چیز را در خود خفه می‌کند. همه صدایی را. صدای خشک و متراکم پوتینم روی انبوه سپیدش را هم. انعکاس و پژواکی از صدا نمی‌گذارد بر جا. حتا ولوله‌ی دندانه‌دار فکرها را هم خاموش می‌کند. گوشه‌ی پیشانی را یله داده‌ام به قاب چوبی. دایره‌ای مات از نفسم روی شیشه تا شعاعی جان می‌گیرد و می‌میرد. حباب بغضم از شیشه می‌گذرد و جمع می‌شود توی سینه‌ام. بزرگ می‌شود و در خودم جمع می‌شود باز. باید کلاه آبی کبودم را سر بکشم و میز را رها کنم. کاش برف اندوه را هم می‌بلعید. انتظار را هم. زیستِ بیهوده را هم..

و/یا/پرو/مته

- نه‌ونیم صبح جمعه رسیدم تالار مولوی. محوطه‌ی خالی و سردش را آهسته قدم زدم. و دسته‌ی چندتایی آدم‌های عصر را تصور کردم که منتظرند در سالن باز شود تا به تماشا بنشینند. بالاخره روز موعود رسیده بود. پسِ آن همه شب تمرین و آن همه خستگی. رسیدم به نیمکت سنگی که روبه‎‌روش استخر بود و ماندابی کدر. و بالای سرش همان درخت عجیب و میوه‌اش که بوی خوشِ ترشی داشت. دقیقا دومین پنج‌شنبه‌ای که دیده بودمش، قدم‌زنان رسیده بودیم به این نیمکت و از لای شاخه‌های همین درخت اولین ستاره‌ی شب سوسو زده بود. پاییز بود.

- پشت در نوشته بودند ورود افراد متفرقه ممنوع. و من برای اولین‌بار اجازه داشتم پا به اتاق فرمان بگذارم و اجرای بچه‌ها را از آن اتاقک کوچک تاریک تماشا کنم. کنار دستم نور صحنه‌ها عوض می‌شد و آن بالا زیر لب می‌غریدیم که فلانی به نور بیا! و تحسین بود و اضطراب بود و هیجان و از سر وجد بالا پریدن‌ها. برای دو اجرا با وجدانی مچاله هزارشاخه گل سرخ پرپر کرده بودیم که زیر نور سردآبی عجیب خوش نشسته بود. داورها گویا با رضایت بیرون رفتند. من تمام مدت به غریبه و آشنا خوشامد گفتم و لبخند زدم و میان جماعت چشم گرداندم پیِ موهاش. زمستان بود.

سه‌شنبه

سرش را آهسته خم می‌کند روی میزم. با همان زبان ساده و سرراستش می‎گوید، هرروز وقت جمع کردن زباله‌ها می‌بیند سطلم لبالب از دست‌مال‌های خون‌آغشته است. و حین گفتن این‌ها چشم‌ها را چروک می‌کند. سعی می‌کنم لبخند بزنم که چیزی نیست. سرم را آهسته خم می‌کنم روی میز. دستمال لک‌دار چندلا را می‌گذارم در جیب. کمی این‌پا و آن‌پا می‌کند. دهانش را به گفتن و فروخوردن چیزی بازوبسته می‌کند و می‌رود سمت اتاقک و سماورش. سعی می‌کنم لبخند بزنم به قاعده‌ی کثیفِ «چیزی نیست».

یکشنبه

...

کف دست را می‌چسبانم به پیشانی. به رستنگاه موهای سیاه و گوریده. چشم‌ها را توی آینه می‎بینم. چروک‌های هلالی پلک پایین را. مژه‌های فروافتاده‌ی ملول را. دست می‌کشم به تیغه‌ی بینی. به پوست براق و چربش. به گردی غضروف کوچکش. پایین‌تر اما هیچ نیست. نه چال لب بالا و نه شکاف دهان و صورتی رنگ‌باخته‌ی لب‌ها. از این تکه‌ی صورتم توی آینه هیچی پیدا نیست. سعی می‌کنم به عادت معمول دهان باز کنم. استخوان فک را می‌جنبانم و حاصل دهشت‌آورتر از آن است که طاقت تماشا داشته باشم. چانه‌ام پایین می‌آید و حفره‌های بینی کش می‌آیند و گونه‌ها می‌خوابند و پیشانی چین برمی‌دارد اما، دهانی درکار نیست و گودال سیاهش پیدا نیست و... گلوله‌ی بزرگی از سیم‌های زنگار گرفته‌ی صِدام، جای سیبک حوا را گرفته و بالا و پایین می‌شود و گلوگاه را می‌خراشد و خون به سینه می‌ریزد. از آینه روبرمی‌گردانم. از خودم. و دست‌های سرد و وحشت‌زده را از خلاء دور می‌کنم. باریکه‌ی گردن را می‌فشارم. اشک‌ها تا گوشه‌های سابق لب‌ها فرومی‌غلتند و همان حوالی محو می‌شوند. سیاهچاله‌ی پنهانِ بیچاره..

دوشنبه

If I stay...

خواب دیدم آبستن‌ام. آبستن و برهنه. پوست شکم‌ام کش‌آمده و ترک برداشته بود. توی خیابان بودم و سرآسیمه به عابرها می‌گفتم، بچه تکان نمی‌خورد! حیران نگاهم می‌کردند و می‌گذشتند. شکم برآمده‌ی بزرگم سرد بود. تکرار می‌کردم که هرگز تکان نخورده و می‌پرسیدم، مگر می‌شود؟ کسی جوابی نمی‌داد. بچه هرگز ذره‌ای هم نجنبیده ولی بزرگ و بزرگ‌تر شده بود. ترسیده بودم. منی که توی خواب هم فوبیای آبستنی دست‌بردارم نبود، فریاد می‌زدم و نمی‌شد تکه‌ی بزرگی از تنم را دور بیندازم. تکه‌ای بزرگ با جنینی سنگی، سنگی بزرگ‌شونده و شوم. برهنه بودم و موهام ریخته بود روی استخوان ترقوه‌ام. کسی جوابی نمی‌داد. جوابی نبود. می‌دویدم و درد رگه می‌کشید به اندام‌هام. می‌دویدم و تکه سنگِ همراهم می‌خورد به پوسته‌ی نازک و... می‌دویدم و ازش رها نمی‌شدم و وبال احوالم بود. وبالی تا ابد انگار. روزنی از بیداری می‌گفت، تعبیر آبستنی، اندوه است.

چهارشنبه

می‌نویسد، «حواسم بهت هست.» و این دردناک‌ترین جمله‌ی محبت‌آمیز این روزهاست. مثل پرت کردن یک دسته گل مصنوعی ارزان روی گوری با خاک تازه...

سه‌شنبه

ماهِ نو

- یک لت از در چوبی کمدی‎ست کهنه که جابه‎جاش گویی موش‌جویده. گذاشته کنار پیاده‌راه. روی آن اسبی حنایی با یال‎های سفید با زنجیر به میله‎ای بسته است. با سم‎های پلاستیکی‎اش دور میدانکی فرضی دور می‎زند مدام.‎ تلق‎تلق تلق‎تلق تلق‎تلق. پیرزن خردک بساط دیگری هم پهن کرده، چندتایی رادیو، آینه و قیچی، ناخن‎گیر، شانه و الخ.

- ولوله افتاده به جان شهر. مزیدِ آلودگی و زلزله. شب‎ها صدای ویراژ و بیسیم و فریاد از دریچه‎ی هواکش می‎ریزد به پلاتو و تمرکز از بچه‎ها پرمی‎کشد. چیزی تا فجر نمانده و پرومته کم‎کم اسلوب خودش را پیدا کرده و بایست به سررشته‎ای صحنه‎ها را گره بزنیم. اما این شتاب و آشوب سرش ناپیداست. چه‎طور می‎توان به صدای گلوله‎ای که شهر را می‎شکافد بی‎اعتنا ماند؟ حرف حرف حرف و انگشت‎هایی که مستاصل در جیب‎ها گره می‎شوند.

- ده شب از سرم گذشته و بی‎‎خوابی بدلم کرده به هیولایی خاموش و سودازده. تا روشنای صبح خیره می‎مانم به دیوارها. بعد هم راسته‎ی خیابان تا برسم به کار. مغزم حجیم شده و تا برون‎ریز حفره‎ی گوش‎ها پیش آمده. سوت کشداری در تونل گوش‎ها. چشم‎هام تشت خون. سنگین‎ترین کلاه‎خود و عظیم‎ترین ناقوس سنگی جهان روی سرم. و تنم سرد. هیولایی کند و به گِل نشسته که شتاب را پی می‎کند با چشم ولی رد و اثر و سایه‎اش را می‎بیند و از اصل جامی‎ماند هربار. دهان به کلامی موهوم باز و بسته می‎کند و تنها حبابی نامرئی در مکدر آسمان به پفی می‎پاشد از هم.

- دوباره کسری بازداشت شده و دست به اعتصاب غذا زده و این خودش به تنهایی از پا درم‎می‎آورد.

- در لیست تعدیلی‎های آخر سال اسمم آمده و وه! چه قرعه‎ی نیکویی!

- از هرچه بوی گندِ کذبِ پوچِ کلمه‎بازِ مهر و دل‌تنگی بیاید گریزانم و بیزار و دل‎آشوب.

- پشت دست راستم یک‎سر سرخ و دلمه بسته است. بس که مف خون‎آلودم را کشیده‎ام تا گونه‎ی راست و قاطی اشک سرخاب کثافتی شده بر گونه‎ام..

- صبح پیرزن دوروبر بساطش نبود. رادیو از ساخت بمب دستی و بستن چند راه ارتباطی می‎گفت. اسب یک‎بری افتاده بود روی چوب رنگ‎رفته و پاهاش از رفتن بازنمی‎ماند. تلق‎تلق تلق‎تلق تلق‎تلق...

- سینه‎ام جای گلوله ندارد دیگر.

- خیلی تنهام...

یکشنبه

جوخه‌ی اعتراف- یک

نفس‌هاش بال‌بال می‌زد. نه بی‌قرار و به گریز. نازکای پلک‌هاش بستر مویرگ‌های آبی درهم‌ریز. لب‌هاش نیمه‌باز. سینه‌اش آهسته قوس برمی‌داشت و فرومی‌خوابید. مثل نیم‌روز دریایی رام. گه‌گاه بند دوم انگشت اشاره‌اش می‌پرید و مردمک‌ماهی‌ش شنا می‌کرد سوی دیگر برکه‌ی چشم. من نیم‌خیزِ تماشا بودم. تاریک‌روشنای صبح بود. با سینه‌ای دریده از هم و خون‌ریز. نیم‌خیزِ تماشا بودم. بی که درد را ضجه‌ای باشم یا لبه‌های دریده‌ی شکاف را به دست پوشانده. نیم‌خیزِ تماشا بودم. سایه‌ی سنگی سخت و زنگاربسته و سنگین روی پیشانی و ابروهاش. سنگ توی دست‌هام...

زان‌که ندارد کران وادی هجران من

این‌چنین دل‌خستگی زایل به مرهم کی شود؟


-عطار-

سه‌شنبه

اضطرابِ آبی کبود

از تمرین که برگشتم تا یک صبح به بستن کوله‌ی نجات گذشت. برایم مضحک بود همچو کاری. واقعا مضحک است همچو کاری؟ که حالا من، -منِ آن روزهای سیاه که بر بال‌های بوف لک‌به‌لک ثبت شده- شبی با خستگی تمام بنشیند به جمع کردن خرده‌ریزهای ناجی؟ پوف! این هم ورقی دیگر از تغییر است لابد. ورقی از نجات‌یافتگی. سر آخر پیشانی سیاه کوله را تکیه دادم به در. چیز دیگری هم بود که محض خوشایند و نه واجب بخواهم به دل کوله بسپارم؟ که بگذارم کنار سوت و کبریت و کنسرو؟ که بتوانم زیر آوار و نفس‌های نیم‌زنده‌ی رو به خاموشی، بفشارم به مشت؟ چشم چرخاندم و هیچ. الا تکه‌ای از تنه‌ی چناری کهنه‌سال که شبانه گذاشته بود لای انگشت‌هام. تکه‌ای از پوست ترک‌خورده و زمخت خودم، پیر و پرشاخه و خاموش. چون حیوانی مضطرب و نفس‌زن و بی‌قرار پناه بردم به تخت. و با چراغ روشنِ بی‌خوابی و ماخولیا خیره ماندم به ترک‌های سقف، به کلیدِ نچرخیده در قفل، به درناهای آویخته از دیوار. 

دوشنبه

که آخ..

تنانگی آینه‌ای از مهرورزی‌ست. آیین نوازش و چشم تحسین‌گر. سرپنجه‌های جست‌وجوگر و بوسه‌های سبک‌بال. نفس‌های گرمِ درهم تنیده‌ی پرمهر. آینه‌ای که نشان می‌دهد چه زیبایی و دل‌خواه. تا گرماگرم وصل، قد بکشی و ببالی و شکوفه دهی. اما آخ از آن آینه که مچاله و غم‌اندود و خسته نشانت دهد. آخ که برهنه‌ی سپید تن را پس و پنهان کنی از دست‌هاش. که عطر جانت را نبوید و پولک چشم‌هات را نبیند و.. که نخواهدت. که نخواهدت. که نخواهدت. پس‌ات بزند. که اشک.. که مهر بدل از گذران غریزه باشد و آخ.. که تن به آینه‌ی اشتباه سپرده باشی و آخ..

یکشنبه

درفت‌روبی یا اضطراب سرخ

- برای ژوژمان دوم که اسمش را گذاشته وُرکمان و به قول خودش ترکیبی‌ست از ورکشاپ و ژوژمان، خیلی جان کنده‌ام. از اولی هم بیشتر! نه توانسته‌ام کاغذ مخصوصش را پیدا کنم و نه مداد و نه جوهر و... برای هرکدام یک جایگزین ضعیف پیدا شده فقط. نه توانسته‌ام یکی از ده لت را به قاعده تمام کنم حتا! و جمعه روز ارائه است و من هنوز هیچ هیچ هیچ!

- موهای نقره‌ای کوتاه خیسش را گرفتم بین سرپنجه‌ها تا خشک‌شان کنم. هوای داغ را دور گرفتم از پوست صورتی سرش که جابه‌جا از تنک موها سرک می‌کشید. تارها پنبه شدند و پف کردند. لب‌ها را طولانی فشردم به انتهای پیشانی، به رستنگاه موهاش، به تکه‌ای از تن که جان من است و آخم ازش.

- گفتم این خوب است که روزهای پیش رو در سفری. گفت اجرای پرومته هم همان روزهاست؟ خواستم بگویم نشانی‌ام را داری، من این‌جا توی زیرزمینم زیر آوارم آن روزها. وقتی برگردی دیگر نه منتظرم و نه مضطرب. تمام شده‌ام. کاش.

- گفت بیش از آنکه باید، مهر داری و این عین بلاهت است! دلم فشرده شد.

- به سی‌وسه نزدیک می‌شوم. با چراغ‌های خاموش..

دوشنبه

جهان به شوخی رنگ‌پریده می‌ماند


-بیدل-

چهارشنبه

چه کسی خاطره‌اش را
مثل پوست
بر خویشتنش می‌کشد
مثل من؟!


-امیراحمد کامیار-

یکشنبه

در ابتدا نه کلمه، بلکه سکوت بود. پیش از هرچیزی یک قشای شیشه‌ای نازک از سکوت کشیده بودند بر تن هیچ و همه.

شنبه

«اگر بدانی من چه کشیده‌ام»

من توی این زیرزمین سگ مصب چیزی جز جنازه‌ی سوسک‌های مرده ندارم. سوسک‌های کوچک پادرهوای لعنتی. آن بیرون ماه کامل است اما. و از دریچه‌ی حقیر این نمورآبادِ سوسک‌زده تنها چند موزاییک از حیاط پیداست، پایه‌های زنگاربسته‌ی کولر، حلقه‌ی شیلنگ و دیگر هیچ. نه حتا یک کف دست آسمان! ان بیرون ماه کامل است و من همه‌ی زورم را می‌زنم تا فرونپاشم از هم. به خانه‌ای فکر می‌کنم با پنجره‌های بلند و آفتاب‌رو. من حتا به آن مستطیل کوچک کنف‌باف پای تخت هم فکر می‌کنم، وقتی برهنه‌ی پاهام لمسش می‌کند و بعد خزیدن به خنکای ملحفه‌ست. حتا به سبزنارنجی نارنگی‌هایی که چیده‌ام توی ظرف. به خنده‌های بلندم و لت جان‌دار آفتاب. به قرص کامل ماهی که یله کرده پشت پرده‌های شب خانه. به تصویر آشنای منی که چارزانو نشسته و با ولع ظرف بستنی را گرفته بین انگشت‌ها و موهاش ژولیده‌ست و صورتش زیباست بس که خون دویده به گونه‌هاش. به اینکه دیگر قرار نیست کسی توی چارچوب در بغ کند از رفتن دیگری، هربار، هربار، هربار... آن بیرون ماه کامل است و براش می‌نویسم به دیدرس روشن چشم‌هات هست ماه کامل؟ تا عکسی سنجاق پیغامش کند که هست. و من به قدر چند ثانیه سر می‌فشارم به گرمای سینه‌اش پشت کلمات. و از نم اشک‌هام گوشه‌ی دیگری از سقف طبله می‌کند باز...