دوشنبه

علاج من دست‌های من است گروشکا!

گروشکا، دیروز رگبار تندی گرفت و سراپام را غرق قطره‌هاش کرد. پا به خلوت خانه گذاشتم و قول دادم رو به اندوه شبانه در ببندم و کلون بیندازم. جان به حزن نباید سپرد دیگر. بس است هی از پا افتادن و به سوگ نشستن. برای همه پوچ، همه هیچ. بس است گروشکا! برای من یکی کافی‌ست. غم بلاتکلیفی آدم‌ها را تا کجا بکشم؟ مگر چه از نشاط جوانی مانده که باید هربار خرجِ یک اتفاق کهنه‌ی بی‌فرجام کنم؟ تا کی سر به قاب انتظار بسایم و تا کی مهر بگذارم و سنگ‌پاره بردارم؟ تا کی دل به وعده‌ی بی‌حاصل ببندم و سیلاب گذشته را پس برانم و سایه‌ی هر مادینه‌ای بترساندم؟ نه گروشکا، تلخند نزن! می‌دانم پیش‌تر هم شنیده‌ای این‌ها را. باز می‌گویمت، آدمی انبانی از این خطاهاست. توی لابیرنتی گیرکرده و مچاله مانده بودم و از بن‌بست‌ِ تنگ‌وتارش می‌نالیدم. صِدام به جایی نمی‌رسید و زخم ریشه می‌کرد به جانم. از جا بلند شدم گروشکا! علاج، نالیدن و یاری خواستن نبود. درماندگی، بن‌بستِ پیچ‌درپیچ نبود. بایست می‌ایستادم و جعبه‌ی شکنجه‌ی کوچک را از بالا می‌دیدم و پا بیرون می‌گذاشتم. می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟ پا بیرون گذاشتم.
علاج من دست‌های من است گروشکا! این بود که شبانه برهنه شدم و نشستم رو به آینه. بیرون باران دسته‌نی ضرب گرفته بود و من بوم نقاشی در مقابل و قلمو توی دست‌هام. سخت بود توی چشم‌های زن نگاه کردن و فشرده‌ی لب‌هاش را کشیدن. تجربه‌ی غریبی‌ست گروشکا! آن‌طور که او به تو خیره است و تو زل زده‌ای به چشم‌هاش. انحنای کوچک پستان‌هاش را کشیدم و رد باریکی از آبی کبود گذاشتم جای سایه‌ها. آخ گروشکا کاش می‌دیدی شال سرخِ خون را چه‌طور به گردن زن آویختم و شرابه‌های پریشان را ریختم به شانه‌هاش. وقتی هم تو بنشین زانوبه‌زانوم تا ببینم به کجای دنیا خیره مانده‌ای، این همه خاموش. بیا و سرخ بپوش گروشکا، سرخ شکفته!