سه‌شنبه

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید ... تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

نمی‌دانستم به مادر چه بگویم. هر روز حوالی ظهر روی صفحه‌ی تلفن کلمه‌ی «مامان» پرپر می‌زند و این یعنی ظرف‌های صبحانه را شسته، صدای رادیو را کم کرده و نشسته روی چارپایه‌ی سفیدش رو به پنجره. نشسته و نرمای چروک آرنج را تکیه داده به قفسه‌ی ادویه‌هاش. نشسته و برهنه‌ی پاهاش روی سفیدی سرد سنگ است و من نیستم تشر بزنم، «تو را به خدا چیزی بپوش!». نشسته و آفتابِ یک‌تکه‌ی ظهر تا لاله‌های حاشیه‌ی گبه پیش آمده. هرروز پسِ سه جمله‌ی تکراری می‌رسد به پرسیدن احوال او. آمده؟ نیامده؟ دیده‌اید هم را؟ خوب است؟ یا این اواخر که می‌گفت «صدات یه جوریه مادر، چیزی شده؟» و من هربار پسِ این جمله باید فیل مرده‌ای را قورت می‌دادم و به حس بی‌تردیدِ مادری‌اش دروغ می‌گفتم. این بار اما واقعا نمی‌دانستم چه باید بگویم. من حتا نمی‎دانم به خودم چه بگویم. هیچ جوابی برای اشتباهی مکرر ندارم. هیچ کلمه‌ای ندارم این بار. که باز هم؟ که پسِ آن همه وعده‎ و تصمیمِ «مثلا» سفت و استخوان‌دار باز هم؟ که لعنتی باز هم؟ این شد که چندروز متوالی نه تماسی گرفتم و نه جوابش دادم. ولی سر آخر چه؟ کلمه‌ی مامان دوباره پرپر زد و از هزارویک چیز یک‌ریز پرسیدم. امانش ندادم. از نسخه‌اش، مدرسه‌ی پسرک، احوال کوچکه، جیب‌هایی که قرار بود برای لباس تازه‌اش بدوزد، از بارانی که بارید، از رسپی سوپی که داده بودم و کته‌ی شفته‌ای که تحویل گرفته بود، از هرچه و همه! وقت خداحافظی گفت از صدای مُرده‌ات خواندم چیزی شده. مکث کردم. دستم روست برای مادر. یک‌جوری بومی‌کشد اتفاق را که جز تسلیم کاری ازم ساخته نیست. گفتم تمام شد. این بار هم تمام شد. آن سوی خط سکوت شد. نه دعای خیری و نه چراییِ مضطربی. اشک دوید زیر پلک‌هاش، حدقه‌ی صورتی رنگش را به وضوح می‌دیدم و مویرگ‌های سرخِ یشمیِ چشم‌ها را وقتی لرزیده گفت: «بمیرم برای دلت.»