سه‌شنبه

سرش را آهسته خم می‌کند روی میزم. با همان زبان ساده و سرراستش می‎گوید، هرروز وقت جمع کردن زباله‌ها می‌بیند سطلم لبالب از دست‌مال‌های خون‌آغشته است. و حین گفتن این‌ها چشم‌ها را چروک می‌کند. سعی می‌کنم لبخند بزنم که چیزی نیست. سرم را آهسته خم می‌کنم روی میز. دستمال لک‌دار چندلا را می‌گذارم در جیب. کمی این‌پا و آن‌پا می‌کند. دهانش را به گفتن و فروخوردن چیزی بازوبسته می‌کند و می‌رود سمت اتاقک و سماورش. سعی می‌کنم لبخند بزنم به قاعده‌ی کثیفِ «چیزی نیست».