شنبه

«زیباترین قول تو این است، که هرگز باز نخواهی آمد.»

گروشکا، چرا شب‌ها حجم هرچیز چندبرابر است و درد این همه سنگین و سینه‌کُش؟ نه، رو نگردان! گلوی ناله دریده است این بار. کلمه‌هام نه بوی ندامت دارد و نه گلایه. این را دانسته‌ام که آدم‌های اشتباهی دوامِ باهم بودن‌شان نیست. تو بگو هزار نشانه! تو بگو هزار رجعت! گواه می‌خواهی؟ این شکافِ خون‌چکان پیشانی و سنگِ سخت‌دلی برابرت. این زخمِ جوش‌خورده را بارها به همان سنگ کوبیده‌ام و هربار.. گروشکا، می‌دانم جوابی نیست. آدمی انبانی از همین خطاهاست. آدمی علمِ غیبش که نیست، که نمی‌شود، که نخواهد شد. هی دلِ امیدِ کوچکش می‌تپد در مشت، زیر سنگ‌بارِ بی‌امان. آدمی انبانی از همین خطاهاست. آن‌جا که نباید طاقت می‌آورد و آن‌جا که باید رها نمی‌کند. گروشکا می‌دانی؟ گفتم کاش هرگز بازنمی‌گشتی. کاش هرگز نمی‌پذیرفتم. دو سوی بازوش را گرفته بودم. باریکه‌ی انگشت‌هام پرنده‌ی بی‌پناهی بود به شاخه‌ای سست آویخته. گفتم، «کاش می‌توانستم قلبم را نشانت بدهم.» آخ گروشکا! تو نمی‌دانی از چه حرف می‌زنم. او نمی‌دانست از چه حرف می‌زنم. کاش می‌توانستم قلبم را...