یکشنبه

راوی خوب، راوی مرده‌ست

گوشه‌ی پیشانی را یله داده‌ام به قاب چوبی. دایره‌ای مات از نفسم روی شیشه تا شعاعی جان می‌گیرد و می‌میرد. بیرون غوغای برف است. درخت‌ها سنگین‌اند و صدای زوزه‌ی بی‌طاقت‌شان را خوب می‌شنوم. صبح که می‌آمدم برف امان راه را بریده بود. ماشینی در کار نبود. تا میدان با اتوبوس لبالب آدم آمدم و باقی راه را پیاده، یک ساعتی در برف. دیدن صف‌های طولانی و التماس مسافرها به ماشین‌های گذری حالم را بد می‌کرد. تمام مسیر تنها من بودم و من. و گه‌گاهی صدای ریزش برف از شاخه‌ها و آبشار پوک سفیدش. برف همه‌چیز را در خود خفه می‌کند. همه صدایی را. صدای خشک و متراکم پوتینم روی انبوه سپیدش را هم. انعکاس و پژواکی از صدا نمی‌گذارد بر جا. حتا ولوله‌ی دندانه‌دار فکرها را هم خاموش می‌کند. گوشه‌ی پیشانی را یله داده‌ام به قاب چوبی. دایره‌ای مات از نفسم روی شیشه تا شعاعی جان می‌گیرد و می‌میرد. حباب بغضم از شیشه می‌گذرد و جمع می‌شود توی سینه‌ام. بزرگ می‌شود و در خودم جمع می‌شود باز. باید کلاه آبی کبودم را سر بکشم و میز را رها کنم. کاش برف اندوه را هم می‌بلعید. انتظار را هم. زیستِ بیهوده را هم..