یکشنبه

و/یا/پرو/مته

- نه‌ونیم صبح جمعه رسیدم تالار مولوی. محوطه‌ی خالی و سردش را آهسته قدم زدم. و دسته‌ی چندتایی آدم‌های عصر را تصور کردم که منتظرند در سالن باز شود تا به تماشا بنشینند. بالاخره روز موعود رسیده بود. پسِ آن همه شب تمرین و آن همه خستگی. رسیدم به نیمکت سنگی که روبه‎‌روش استخر بود و ماندابی کدر. و بالای سرش همان درخت عجیب و میوه‌اش که بوی خوشِ ترشی داشت. دقیقا دومین پنج‌شنبه‌ای که دیده بودمش، قدم‌زنان رسیده بودیم به این نیمکت و از لای شاخه‌های همین درخت اولین ستاره‌ی شب سوسو زده بود. پاییز بود.

- پشت در نوشته بودند ورود افراد متفرقه ممنوع. و من برای اولین‌بار اجازه داشتم پا به اتاق فرمان بگذارم و اجرای بچه‌ها را از آن اتاقک کوچک تاریک تماشا کنم. کنار دستم نور صحنه‌ها عوض می‌شد و آن بالا زیر لب می‌غریدیم که فلانی به نور بیا! و تحسین بود و اضطراب بود و هیجان و از سر وجد بالا پریدن‌ها. برای دو اجرا با وجدانی مچاله هزارشاخه گل سرخ پرپر کرده بودیم که زیر نور سردآبی عجیب خوش نشسته بود. داورها گویا با رضایت بیرون رفتند. من تمام مدت به غریبه و آشنا خوشامد گفتم و لبخند زدم و میان جماعت چشم گرداندم پیِ موهاش. زمستان بود.