یکشنبه

در این دنیای لعنتی آدم‌هایی هستند که می‌توانند امید را به سینه‌ات بکارند. به مهر آبش دهند و همین که جوانه زد، همین که پاگرفت، با تیزترین تیشه‌ی دنیا سینه‌ات را بشکافند و جوانه را بیرون بکشند! در این دنیای لعنتی آدم‌هایی هستند که منِ لعنتی‌تر سینه‌ام را بسپارم به دست‌هاشان تا آن بذرِ کذبِ لعنتی را بکارند و بعدتر بدرند. نه، گروشکا! حالم از سرزنش‌هات آشوب می‌شود. برو گورت را گم کن! گوشم از حرف‌هات پر است. سر لعنتی‌ات را آن‌طور تکان نده. از نگاه ملامت‌بارت بیزارم. از اینکه مهربانی احمقانه‌ام را به سخره می‌گیری. از اینکه تکرار می‌کنی حقم همین‌هاست چون خودم خواسته‌ام. نه گروشکای لعنتی! حق من این نیست که هربار به جان کندن خودم را احیا کنم و دوباره تکه‌تکه‌ام کنند. می‌فهمی لعنتی؟ حق من این نیست که اعتماد کنم و نتیجه‌اش سوزِ سگ‌کش شود. من نخواستم یک تکه سنگ نصیبم شود لعنتی. آنچه دیدم و خواستم سنگ نبود لعنتی... تو چه می‌فهمی توی بالش فریاد کشیدن یعنی چه؟ تو چه می‌فهمی به هزار زجر دوباره روی پا ایستادن و لبخندِ گوربه‌گور را دوباره یافتن یعنی چه؟ تو فقط از توبره‌ی همه‌چی‌دانی‌ت بلدی سرزنش بیرون بکشی و به درک واصلم کنی. تو بودی اعتماد نمی‌کردی؟ به قلب لرزانت گوش نمی‌دادی؟ هان لعنتی؟ نه! تو صاحب منطقی‌ترین ذهن دنیایی! خرد همه عالم در چنته‌ی توست. منم که هربار از همان جای سابق می‌شکنم. این منِ لعنتی است که به اشتباه اعتماد می‌کند و سقوط می‌کند و بلند شدن دوباره‌اش مصیبت عظماست. حالم از همه‌تان بهم می‌خورد. لعنتی‌ها..