یکشنبه

...

کف دست را می‌چسبانم به پیشانی. به رستنگاه موهای سیاه و گوریده. چشم‌ها را توی آینه می‎بینم. چروک‌های هلالی پلک پایین را. مژه‌های فروافتاده‌ی ملول را. دست می‌کشم به تیغه‌ی بینی. به پوست براق و چربش. به گردی غضروف کوچکش. پایین‌تر اما هیچ نیست. نه چال لب بالا و نه شکاف دهان و صورتی رنگ‌باخته‌ی لب‌ها. از این تکه‌ی صورتم توی آینه هیچی پیدا نیست. سعی می‌کنم به عادت معمول دهان باز کنم. استخوان فک را می‌جنبانم و حاصل دهشت‌آورتر از آن است که طاقت تماشا داشته باشم. چانه‌ام پایین می‌آید و حفره‌های بینی کش می‌آیند و گونه‌ها می‌خوابند و پیشانی چین برمی‌دارد اما، دهانی درکار نیست و گودال سیاهش پیدا نیست و... گلوله‌ی بزرگی از سیم‌های زنگار گرفته‌ی صِدام، جای سیبک حوا را گرفته و بالا و پایین می‌شود و گلوگاه را می‌خراشد و خون به سینه می‌ریزد. از آینه روبرمی‌گردانم. از خودم. و دست‌های سرد و وحشت‌زده را از خلاء دور می‌کنم. باریکه‌ی گردن را می‌فشارم. اشک‌ها تا گوشه‌های سابق لب‌ها فرومی‌غلتند و همان حوالی محو می‌شوند. سیاهچاله‌ی پنهانِ بیچاره..