سه‌شنبه

اضمحلال خاکستری

ازش خواسته بودم بیرون نرود. گفته بودم مبادا توی یخ‌بندان زمین بخوری و خدای ناکرده آسیبی و دردی. قول داده بود. اما رفته بود. من ازش دورم و تنها سهمم تماسی‌ست میانه‌ی روز. بعدتر برام گفت به هوای دل تو رفتم سبزی و حبوبات و رشته خریدم. گفت آهسته و پاگربه‌ای رفته و خوب هم خودش را پوشانده. این‌ها را گفت که تشرش نزنم. گفت آش مبسوطی بار گذاشتم. گفت دلم نیامد توی این برف ازت بخواهم که بیایی کنارمان و چاره‌ای هم نبود تا بفرستمت. گفت سهمت را گذاشته‌ام کنار. و به خنده‌ی شرمنده‌اش اضافه کرده بود، حبوبات و رشته و نعنا و سیرداغ و چه‌وچه را به ترتیب ریخته و پخته و آش که جاافتاده با خودش گفته این یک چیزی‎ش کم است و بعد خاطرش به پرانگشتی زردچوبه رسیده. القصه آش را به میز برده و دیگران حیران پرسیده‌اند، پس سبزی‌اش کجاست؟ گفت حیف آن همه زحمتی که برای سبزی‌ها کشیدم و سرآخر پاک یادم رفت اضافه‌اش کنم به آش. من پشت تمام این جمله‌ها گوشه‌ی لبم را جویدم و شیارهای میز را ناخن کشیدم. بعدِ سکوتی پرسید چرا؟ چه‌طور بعدِ پنجاه سال پختن آش، سبزی‌اش را فراموش می‌کنم؟