از تمرین که برگشتم تا یک صبح به بستن کولهی نجات گذشت. برایم مضحک بود همچو کاری. واقعا مضحک است همچو کاری؟ که حالا من، -منِ آن روزهای سیاه که بر بالهای بوف لکبهلک ثبت شده- شبی با خستگی تمام بنشیند به جمع کردن خردهریزهای ناجی؟ پوف! این هم ورقی دیگر از تغییر است لابد. ورقی از نجاتیافتگی. سر آخر پیشانی سیاه کوله را تکیه دادم به در. چیز دیگری هم بود که محض خوشایند و نه واجب بخواهم به دل کوله بسپارم؟ که بگذارم کنار سوت و کبریت و کنسرو؟ که بتوانم زیر آوار و نفسهای نیمزندهی رو به خاموشی، بفشارم به مشت؟ چشم چرخاندم و هیچ. الا تکهای از تنهی چناری کهنهسال که شبانه گذاشته بود لای انگشتهام. تکهای از پوست ترکخورده و زمخت خودم، پیر و پرشاخه و خاموش. چون حیوانی مضطرب و نفسزن و بیقرار پناه بردم به تخت. و با چراغ روشنِ بیخوابی و ماخولیا خیره ماندم به ترکهای سقف، به کلیدِ نچرخیده در قفل، به درناهای آویخته از دیوار.