شنبه

نان گران است، گور گران‌تر!

این‌ها را برای دل زهوار دررفته‌ی خودم می‌نویسم. خوب است این‌جا مخاطبی ندارد، نه خاص و نه عام. من سرریز یا سرشارم گاهی، غر می‌زنم و فریاد می‌کشم. گِله می‌کنم. خاطره‌ای را مرور می‌کنم. بین سطرها شعله می‌کشم یا سرد و مات و مُرده فقط پلک می‌زنم. به فروغ می‌گفتم که از دَه، دو و نیم‌ام، و به گمانم یعنی تنها نشانه‌های حیات! گفتم چرک‌ترین و تلخ‌ترین قصه‌ها را نوشته‌ام این اواخر. هرچه را قورت داده‌ام از زندگی، همه را قی کرده‌ام روی کاغذ. هجده ماه هرصبح هرصبح هرصبح هرصبح صفحه‌ی نیازمندی‌ها را باز کنی، به چندتایی زنگ بزنی، یکی-دوبار لباس بپوشی، بروی خودت را پهن کنی روی میزشان و لکه‌های سیاه و سفید و سرخ‌ات را تفسیر کنی و عصر سلانه و کم‌امید با بطری آبی در دست مسیر رفته را برگردی، هنوز، هم‌چنان... سخت است. جانِ دوباره می‌خواهد که ندارم دیگر. گیرم میانِ توبره‌ی این آدم ده سال سابقه باشد و هزار تجربه، گیرم چیزهایی بلد باشد، چه فایده؟ حقوق‌ها مورچه‌ای و با تاخیر، توقعات فیلی و فی‌الفور! نوشتن این‌ها سخت است. واگو که می‌شوند، با چنگال‌های زهردارشان از نو جانم را می‌خراشند. به فروغ می‌گفتم، تمام شهر شماره‌ام را دارند بس که رزومه فرستاده‌ام به هر در و دربه‌دری. ماه‌های اول می‌روی سراغ دل‌خواسته‌هات. از هزارنامه، همه بی‌جواب و عقیم. بعدتر سراغ می‌گیری از کاری که در آن واردی، خیلی با طمانینه و سربالا. بعدِ بی‌نتیجه ماندنِ صدباره، کم‌کمک سرمی‌کشی به کارهای دستِ دو. آن‌هایی که دوست نداری و ناچاری. نه، کار که عار نیست! این را می‌کوبی وسطِ پیشانیِ شرط‌ها و چارچوب و غرور و کوفت و مرض‌ات. و اما امان از آن ستون همشهری که یک‌روز به هزار درد و استیصال بازش کردم و لای تک تکِ کادرهای کوچکِ سربی‌اش با صدای بلند های‌های گریه کردم، مثل حالا...