دوشنبه

نیایش- همین صبح- یک جورِ بدی واقعی

یک ساعت و بیست دقیقه کنار اتوبان راه رفتم؛ در حاشیه‌ی یک‌وجبیِ ناامن! حس کردم گم شده‌ام و چنانی غریبه‌ام که زبان شهر را نمی‌دانم، نمی‌فهمم. ماشین‌ها گلوله‌های رنگیِ در شتابی بودند که گه‌گاه به هر دلیل و نادلیل بوق می‌زدند. گاه می‌ایستادم و می‌گذاشتم امتداد بتنیِ بزرگ‌راه خودش را تا بی‌نهایت توی چشم‌هام تکرار کند. یک ساعت و بیست دقیقه خودم را گم کردم! بی آن که اضطرابی بجوشد و سرریز شود. زیرِ پلِ بزرگ، ماشینی به سختی نیمچه ترمزی کرد و با دیدن جنبنده‌ای دو پا در نقطه‌ای سراپا غلط، سرخوشانه پرسید: مجموعه‌ی فلان کجاست؟ و جواب شنید: من نمی‌دانم خودم کجام!
دیوانه، گم‌شده، خواب‌گرد یا هرچه بود، من بودم. من هستم. نمی‌ترسم از خودِ ساکتِ بی‌محابای هوازی نارامِ بی‌خواب‌ام. جانورِ سیاه‌چشمِ دیوانه‌ای که خیره و بی‌پلک در مردمک آدم‌ها، اتفاق را بو می‌کشد؛ آن‌چنانی که عجوزه‌ی کوری کفِ دستی را. جانوری پیچیده در پوسته‌ای سخت و سیاه، خفته روی طلسمی هزارساله که به یک اشاره یا تلنگر بند است. بند است. در بند است.