چهارشنبه

ملالی نیست ولی اگر خواستی، تبر بزن!

تبدیل به موجود خنثایی شده‌ام. هرآن‌چه مرتبط با حواسِ جنس‌ام است رنگ‌ باخته‌ست. بی‌عاطفه و بی‌حرکت‌ام. شاید مرحله‌ی ترسناکی باشد، نمی‌دانم. شاید خوش‌عاقبت نباشد این حال و احوال، نمی‌دانم. نمی‌دانم سرِ ماشین‌شده‌ام را باور کنم یا لاک‌های اناری پا را؛ هرچند منافاتی نیست بین‌شان. توی پروفایلم مقابل جنسیت نوشته‌ام دِگر. نه این‌که جسما میانه باشم، نه. ذهن و روحم جنس برنمی‌دارد دیگر، خنثاست، دگر است، دگر شده است. و این مرا بیشتر سوق می‌دهد به تنهایی، به در تنهایی ماندن. همان اندازه زیبایی را در زنی تحسین می‌کنم که در مردی. بی هیچ پیشینه‌ی رفاقتی برای دخترک نوشتم تو سنگِ تمامِ خلقتی! هرچند شاید ترس برش داشته باشد که نگاهم به زیباییش گرایش فلان دارد و بهمان. همان اندازه دوست دارم دست زیر چانه موهای شبق و چالِ لب‌خند زنی را بنشینم به تماشا، که بو کشیدنِ گردنِ مردانه‌ای را، پیرهنِ چهارخانه‌ای را. بلدم به لاله‌های سرخ مادر آب بدهم. بلدم وقتی ورقه‌های قارچ در حال جلز ولزند، روشان فلفل سیاه بپاشم و آن عطرِ عجیب را بکشم میانِ ریه. بلدم بنشینم پای گریه‌های مردانه و حرف‌های سخت. یا شبانه‌ی پیچ در پیچِ چالوس را بدل کنم به هیجان. با هیوندای نود و چهارمان بچسبانیم به شاسی بلندِ لوکسی تا بکشد کنار. بعد دوتایی بشمریم ماشین‌های سمجی را که به اصطلاح خودمان گرفته‌ایم و بخندیم. بعد بزنیم کنار تا جوش آوردنِ طفلک را رفع کنیم، بس‌که کله‌خرانه رانده‌ایم. بعدتر با چشم‌های شوخ انگشت‌ها را بگیریم رو به هم که گِیم اُوِر شدیم که! بزن بریم مرحله‌ی اول! و دیگران غر بزنند که احتیاط کن که دعا بخوانند و صندلی‌هاشان را دو دستی بچسبند و من هِی بگویم سرِ این پیچ پلیسه! و آرام کنیم و هِی بگویم این دویست و شیشِ لاک‌پشت رو بگیر! و گاز بدهیم. رفیقی می‌گفت مشکل این‌جاست در کنار مردی نیستی تا زنانگی‌ت بشکفد. من اما باور ندارم. قبول ندارم. اسمش را نمی‌گذارم خشکیدن؛ فکر می‌کنم درخت‌ام. قد می‌کشم، شاخه دارم، سایه دارم. ساکت‌ام. نر و ماده‌ام تنیده درهم و یکی‌ست، هر دو من‌ام. به وقتش هم غرق شکوفه می‌شوم.