جمعه

بالاتر از سیاهی، همین که خو بگیری به سیاهی

این‌جا ویتنامِ هزار و نهصد و شصت، پارچه‌ی آویخته رو خرت و پرت‌های کنجِ دیوار می‌لرزد؛ چمباتمه زده‌ام. باران بند آمده. از صبح صدای پوتین و سرنیزه‌ای که نزدیک شود، نشنیده‌ام. جنگ تمام شده؟