یکشنبه

برِ جاده قدیم

پیرمرد سوار وسپایی قراضه، چنگال می‌کشید به تنه‌ی حلبی شب و پیش می‌آمد. کلاه بافتنی سرش بود توی همچه فصلی. تنها کش‌بافِ کلاه نیم‌کاسه‌ی سرش را گرفته بود. باقی شبیه قیفی خمیده توی هوا مانده بود. بسته‌ی لواشی روی باک بود و کلی کیسه و کهنه پارچه را هم طناب‌پیچ کرده بود به باربند. احتیاطی که خیلی‌ها سرِ پیری دچارش می‌شوند. کار بی‌هوده‌ی انباشتنِ آشغال و از همه بدتر چپاندنشان به هر سوراخ و پشت و پسله‌ای. مثلا شناسنامه‌شان را از هفت‌لا مشمای سیاه و زرد و سفید می‌کشند بیرون و پنج-شش‌تایی هم کشِ ماستِ پیچانده را باز می‌کنند تا کوپن‌های باطل شده‌ی نفت را از لاش دربیارند، دستِ لرزانشان را بگیرند جلوی دیگری و بپرسند شماره‌ی نود و هفت هنوز اعلام نشده؟