جمعه

انگار کن تعزیه‌ست؛ رختِ عباس به تنِ شمر زار می‌زند.

می‌خواستم تهِ قصه را جور دیگری روایت کنم. یک‌جوری که بشود زهرِ واقعیت را گرفت. یک‌جوری که لابه‌لای قصه ردِ تلخی‌اش را بشود گم کرد. می‌خواستم قبای دیگری تنش کنم سوای همه‌ی این سال‌ها. مثل وقتی که حواس‌پرتی و لیوانِ چای ریخته روی پات. کسی هم آن نزدیکی‌ها مهربان و فوت‌کنان هِی بگوید: «چیزی نیست. چیزی نیست.» و تو همان‌طور که داری به پوستِ قرمز نگاه می‌کنی، ذکرِ «چیزی نیست.» زهرِ سوزش را چنانی بگیرد که نفهمی ریخته‌ای، سوخته‌ای یا چه. ولی نشد. زورِ واقعیت چربید. قصه افاقه نکرد. چیزی عوض نشد. یادم نرفت. دلم نسوخت. نبخشیدم. تاول‌های زرد هِی زیاد و زیادتر شدند.