جمعه

این پُست را ندید بگیرید. بروید صفحه‌ی بعد یا ببندید یا هرچی.

بی‌هودگی احساس تازه‌ای نیست، وادادگی هم. هیچ حالم خوش نیست. انرژیم صفر است. معلق‌ام، وارونه، تهی، چه می‌دانم. هرچند نمودار اتفاق‌های این اواخرم رو به بالا بوده و خوب، نوشتنم، حرف‌های ناشر، نامه‌های دل‌گرم آقای باسی. دلم حرف زدن می‌خواهد. نه، من که حرفی ندارم. من هیچ وقت حرفی نداشته‌ام. نگاهم می‌آید. بنشینم رو به آدمی که صداش را و چشم‌هاش را دوست دارم. نه، دوست داشتنم که خشک شده. حالا توی فاصله‌ی چند ثانیه سکوت این قطعه‌ای که رفته روی تکرار تا تجزیه‌ام کند پرسیدم چه مرگت شده؟ و تا کلمه‌ای بیاید پشت پلک‌هام ویولن، نت‌ها را از سر گرفت. این حرف‌های پوچ را نمی‌شود به کسی گفت. می‌شوی یک پوچِ تکراری. از روت رد می‌شوند. آدم‌هایی که عزیز بوده‌اند یک وقتی، از سرشانه‌ات، رو به لب‌خندهای سرخوشانه‌ی یک آدم سرشارِ دیگر دست تکان می‌دهند و دورتر می‌شوند. می‌شوی پوسته‌ای کابوس‌زده و خالی. در خودت تکرار می‌شوی. در خودت گیر می‌کنی. می‌بازی. هیچ‌کس طاقت خستگی مدام را ندارد. طاقت این همه سکوت و پوچی را. این مدام یک جور بودن را. چه همیشه از حرف‌های معمولی فرار کرده‌ام. چه همه حرف‌هام را پیچیده‌ام به نشانه‌های گنگ. چه همه استتار کرده‌ام خودم را لای قصه‌های قشنگ. این جور خودِ برهنه را واگویی کردن مالِ کاغذهای حاشیه زردی‌ست که ریخته‌ام دور. حرف‌های درفت شده‌ی سیاه. شاید دلم گرفته، نمی‌دانم. از تعمیم بی‌زارم، از دروغ. از مجهولِ جذاب بودن و معلومِ حال‌به‌هم‌زن. از قضاوت، پیش فرض‌های قشنگ. از این که خودِ واقعیِ معمولیم با تصویر ذهنی آدم‌ها یک‌قالب نیست. فکر می‌کردم پروسه‌ی بلوغ را هر بیست و چند ساله‌ای دیگر باید گذرانده باشد از سر. بدیهیات را هر بالغی باید بداند دیگر. این که طبقه‌ی کوفتی اجتماعی جبری‌ست. خانواده جبری‌ست. ریخت و قیافه و فلان جبری‌ست. آدم بودن جبری‌ست، زنده بودن هم. بعد خب سرزنش شدن بابت این همه جبر زور دارد دیگر! خودت تو کثافت داری دست و پا می‌زنی و... بگذریم. حالا که رسیدم به این سطر می‌بینم چه همه دلم پُر بوده و هِی ندید گرفته‌ام. این پُست شده چاهکی که سرریز کرده. آخ چه‌قدر تب دارم و بی‌خوابی کشنده چنبره زده وسطِ چشم‌هام. پوف! کوهِ سنگینِ نگفتنی‌ها برجاست اما. این مرحله‌ی -این هم روی باقی چیزها- بد مرحله‌ای‌ست. هِی لب‌خند بزنی و حق بدهی و بگذری و فراموش کنی و کمی جلوتر بیفتی توی چاله‌ای دیگر. زیادی صبور و آرام بودن ازت یک سیاه‌چاله می‌سازد، بی‌انتها، تاریک. چرا آدم بودن این همه درد دارد؟ مسعودی نیای شاعر خوب چیزی انداخت سرِ زبانم: حس می‌کنم سگ‌ام! حس می‌کنم سگ‌ام! حس می‌کنم سگ‌ام! حس می‌کنم بس‌ام.