چهارشنبه

خ مثل خفه‌خون

نشسته بودم کفِ آشپزخانه و خرده نان‌های ریخته را کند و کش‌دار جمع می‌کردم. خیابان صدای سور چهارشنبه‌ی آخرش را پیش پیش می‌ریخت به خلوتِ خانه و تنِ تُرد شیشه‌های لخت به رعشه می‌افتاد. من اما با چانه‌ی فرو شده بر هشتی زانوی راست خرده‌های خشک را می‌ریختم روی خط عمر، سرنوشت یا هرچیِ دستم. مورچه‌ی کم‌رنگی هم تلوتلوخوران در شیار کاشی‌ها، مچاله‌ام را دور می‌زد. سر کج کردم رو به روزنامه‌ی چندتاشده‌ی همشهری که از زیر پایه‌های کابینت سرک کشیده بود و تماشام می‌کرد. گوشه‌هاش زرد شده و چروک خورده بود. کنار تصویر یوزپلنگِ رو به انقراضِ ایرانی، سطری از میان کادر ناچیز صفحه‌ی آخر کمر راست کرد تا بهتر ببینمش. «باغ موزه زندان قصر... زندان قصر به خاطره‌ها پیوست.» خبر بیات چون جای خالی دندانی تیر کشید. هِه! به کدام خاطره‌ها پیوست؟! اصلا زندان که همه‌اش خاطره‌ست! نورِ کم‌جانِ هواخوریش از پس حصارهای بلند، صف طولانی فروشگاهش، کابینِ سیزده، صدای بازجو حتا. اصلا بایست بعد از بندی‌خانه، محبس، سجن و قیدخانه در لغت‌نامه‌ی دهخدا بنویسند خاطره‌خانه یا نه، همان معنای نخست: دهی از بخش کن شهرستان تهران با دویست و ده تن سکنه هم کافی‌ست به گمانم. خرده نان‌ها را رها کردم کنار روزنامه و چشم دوختم به مورچه‌ی نازک و لرزانی که بی‌خیال و خاطره هم‌چنان چرخ می‌خورد و به روزیش نزدیک می‌شد.