چهارشنبه

چرا توی خودم دیوارها این همه نزدیک‌اند؟

سر را تکیه دادم به شیشه‌ی مثلثی و گذاشتم شبِ تهران یک دل سیر لای موهام زوزه بکشد. بعد آن‌قدر چشم دوختم به بزرگ‌راه تا چراغ‌هاش یکی-یکی جان گرفت و ردیفِ روشنایی پیچ و تاب برداشت و دور شد و گم شد. دست گذاشته بودم رو کت سیاه چرمی که روی پام بود. حوالی میدان کاج بود شاید هم رو به اوین که عطسه‌ام گرفت. همین که دست را کاسه کردم رو به لب‌هام، بوی تو پخش شد توی صورتم. انگار کن از همه شیارهای دستم سرریز شده باشی. قلبم مچاله شد. بوی چرم تب‌کرده می‌دادی. انگار کن از سرما پناه گرفته باشم کنار تن‌ات، میان کتی چرمی، عرق‌کرده و دَم‌دار، سینه به سینه‌ات. بعدتر روی تپه خاکی‌های ولنجک مشت‌ها را سپردم به جیب‌ها بلکم دمی بیشتر بمانی. -حالا باز به هوای همان عطر دست گرفته‌ام رو به صورتم، بوی تو نیست اما. تنها سرب سرد خیابان مانده و یکی-دوتا زخم کوچک از زمین خوردنم- سیاه به سوگ نشسته‌ی چشم‌ها را کوک زدم به سوسوی زرد خانه‌های دور. اشک هم آهسته و روان، سوزِ بهار را بهانه کرد و رد گذاشت روی گونه‌هام. و تو چه می‌دانی دلم چه اندازه کبود شد برای زنی میان سینه‌ام که تو را یاد می‌کرد به هر بهانه‌ای ناچیز. آخ چه می‌دانی دلم چه اندازه کبود شد برای زنی میان سینه‌ام که نمی‌دانست تو خیالی، نبوده‌ای، نیستی، هیچی. و آخ چه می‌دانی دلم چه اندازه کبود شد برای زنی میان سینه‌ام که تمام کرد، مُرد، خلاص.