یکشنبه

تنیده در خطوط موازی*

چشم‌هاش زیادی سیاه بود. ایستاده بودم رو به آن تکه از دریا که چین برمی‌داشت و کف‌دار و پُرهِیب تا ساق پام بالا می‌آمد. هیچ حواسم پی خیابان و قیقاژ ماشین‌های پشتِ سر نبود. موج خیز برمی‌داشت، قد می‌کشید و همه دیوانگیش را به پُفی رها می‌کرد رو تنِ سنگ‌های کوچکِ رنگی. لاجوردی‌ها می‌لغزیدند روی کهربایی‌ها و ارغوانی‌ها گم می‌شدند لای نرمیِ براقِ خاکستری‌های رگه‌دار. بعد هم صدای تلق تولوقِ سنگ‌ها بود و موجی که برمی‌گشت به آن حجمِ آبیِ سیر. آفتاب مایل می‌تابید و پولک نور توی چشم‌هام پرپر می‌زد. نه زمان می‌دانستم و نه هیچ. تنها خیره مانده بودم به رشته‌های سفیدی که تاب برمی‌داشتند و می‌آمدند نزدیک و گاهی تا بالای ران‌ها را خیس می‌کردند. سرم به دور افتاده بود. این را بعدتر توی ماشین فهمیدم. همه چیز انگار می‌آمد نزدیک و بعد محو و دور می‌شد. جهانم تاب برداشته بود. میانِ آن همه سنگ اما، دوتا سیاهِ صیقلی براق، صامت و ساکت مانده بودند. خم شدم تا دست بکشم به سیاهیِ چشم‌هاش که به آنی موج، بینی و دهانم را پُر از شوریِ گرمِ ماسیده کرد. سرگیج و خیس‌خورده پس کشیدم و چشم‌ها گم شدند.
ماشین نم برداشته بود. بوی شور و شن وادارم می‌کرد شیشه را بدهم پایین و هُرمِ دم‌کرده‌ی آسفالت را طاقت بیاورم. نمی‌رسیدیم به کوه‌های انتهای جاده. انبوهِ سبز پیچیده لای نرمه مِهی مدام، هرچه می‌رفتیم دورتر می‌شد انگار. از شانه‌ی راستِ جاده دریا گم و پیدا بود. پس‌زمینه‌ی خانه‌های رنگ به رنگِ عروسکی یا لخت و کف‌کرده تا دلِ زمین‌های خالی و تپه‌ی نخاله‌ها. دریا به سیاق همیشه برجا نشسته و بی‌اعتنا به موازی جاده. بی‌اعتنا به کپه‌ی ماسه بازی بچه‌ها، به لنگه صندلِ انگشتیِ رها شده، به پوسته‌ی تراشیده‌ی هندوانه، به سیاهی زغال و نیم‌سوخته‌ی بلال. بی‌اعتنا به جفت سیاه چشم‌هایی جَسته از دستم. بی‌اعتنا به دست‌هایی بی‌حاصل مانده میان موج. دریا بی‌اعتنا به هیچ و همه، موازی جاده گم و پیدا بود. 


*عنوان نام آلبوم موسیقی بی‌کلامی‌ست به آهنگ‌سازی «علی قمصری» و «مصباح قمصری»