یکشنبه

دل‎تنگی تنانه- ده

وقتی در شعاع چندمتری‎ات نشسته یا ایستاده، حضور دارد و تو از کلمه بی‎نیاز می‎شوی. می‎دانی از چه حرف می‎زنم؟ زبان، بسته می‎داری وقت حضور. گنجه‎ی کلمات را می‎بندی، یا که خالی می‎یابی. به حواس چندگانه‎ات تقسیم می‎شوی. می‎نشینی به تماشا. که چه‎طور وقت ادای کلمه‎ای انگشت‎ها را می‎گشاید از هم و کاسه‎ی دمر را می‎گذارد روی زانو. انفیه‎دان استخوانی و کوچک میان شست و اشاره‎اش را با چشم پی می‎کنی. برآمدن گوی بیرون جهیده‎ی گلوگاهش را. وقتی فنجان پیش روش می‎گذاری ببین چگونه پوست ریش شده‎ی کنار ناخن را با احتیاط می‎کند از جا.  کوچک‎ترین جنبش و کنشی را می‎شنوی از او. صداش را می‎نوشی. نفس‎هاش را. عطری که گرمای تن‎اش منتشر می‎کند در هوا را به جان می‎کشی. می‎دانی تن هر آدمی عطری یگانه دارد؟ بی‎شک تو می‎دانی. لباس آفتاب‎خورده‎اش، رایحه‎ی موهاش، خنکای خمیردندانش، همه را، همه را می‎بویی. لمس‎اش می‎کنی. آخ که از شوق مماس شدن با برهنه‎ی پوست تن‎اش بی‎قرار خواهی بود. لمس که فقط خاص زبری و نرمی اشیا نیست. وقتی رشته‎ی موهاش را بین شست و اشاره به هم می‎سایی، انگار حریرِ نوبافته‎ی بی‎قیمتی را. وقتی انگشت‎ها را چون شانه‎ای دندانه درشت می‎لغزانی برسینه‎اش. می‎لغزانی لابه‎لای موهای روییده بر آن گستره‎ی امنِ فراخ. و این‎ها سوای تمنای شعله‎ور و درهم پیچیدن تنانه است. سراسر خواستن است و مهرورزیدن. خواستن است و از او لبالب شدن. وقتی در شعاع چندمتری‎ات نشسته یا ایستاده، حضور دارد و تو از فرط دل‎تنگی مروارید سیاه غلتانی توی چشم‎هات دودو می‎زند. لمس سرانگشت‎هات بسنده‎ی تمنات نیست. لمس گرما و سرمای جاجای تن‎اش آرام‎ات نمی‎کند. می‎خواهی چون ماهی غول‎پیکری یونس‎ات را ببلعی. شاید این‎چنین آرام بگیری، شاید. می‎دانی از چه حرف می‎زنم؟ نه، تو نمی‎دانی! هیچ نمی‎دانی یونسی را بلعیدن چه حالی‎ست. سرانگشت‎هاش را به دهان برده‎ای تا به حال؟ وای که از خاسرانی تو! من این وقت‎ها می‎گذارم اشک‎هام آهسته بلغزند و چون باریکه آب باران بهار راه لاله‎ی گوش‎ها را بگیرند. که از خاسرانم من؟