پنجشنبه

قرار بود صبح بیاید دنبالم. دسته‎ی بزرگی موسی‎کوتقی یا همان قمری‎ نشسته بودند روی رشته‎ای کابل و من ازشان عکس برمی‎داشتم. پیرمردی خمیده‎خمیده آن‎سوی خیابان سر کیسه‎اش را بازکرد و یکهو پرنده‎ها پاهای کوچک‎شان را از دور کابل بازکردند و هجوم بردند سمت دانه‎ها. تازه آفتاب زده بود و کمی سردم شده بود از انتظار. پناه بردم به گرمای نانوایی و بیرون، نان گرم را آغوش گرفتم تا رسید. با خنده‎ای همیشه خوب. رفتیم آن‎سوی شهر. جایی که گمانم بهتر است تهران تمام شود دیگر. یک بر خانه‎اش سراسر سبز بود از گلدان‎های پای پنجره‎ی قدیِ رو به حیاط. تازه آفتاب کش و قوس آمده بود تا روی کوسن‎های گلیم‎اش. میز صبحانه را چیده بود، کامل و به غایت. پرسیده بود با نیمروی هتلی چه‎طوری؟ و خندیده بودیم. روی نان تست، با زردی دست‎نخورده! قرار بود با هم نقاشی کنیم. شوق داشتم برای اولین بار اکریلیک کار کنم. من مثل کودکی به گلدان‎ها سرک می‎کشیدم. به آن همه ذغال و کنته و پاستل و مدادهای جوراجور طراحی‎اش. به تابلوهای روی دیوار. به لکه‎های آفتاب روی قالی. به حضور او. و گاه پنهانی تماشا می‎کردم که چه‎طور سیگار به لب ایستاده به آشپزی. چشم‎ها را تنگ کرده و پیازداغ‎ها را زیر و رو می‎کند. گفته بود سرکیف‎ام که برات چیزی می‎پزم. و من توی دلم گفته بودم کاش بدانی که من ماه‎هاست توی آن خانه دست به آشپزی نبرده‎ام. شوقی و کیفی نیست دیگر. تا دوباره کی جرقه‎ی این شوق باشد و.. بعدتر هم‎شانه ایستاده بودیم و رنگ می‎گذاشتیم روی بوم. من با احتیاط و او بی‎پروا. انگار دست کرده بودم توی حفره‎ای ناآشنا و نمی‎دانستم چیزهایی که لمس می‎کنم چه هستند و واکنش آن‎ها به سرانگشت‎هام چه است. او اما در قلمرو آشنای خودش بود، مسلط! می‎تاخت و اسب رامش را هی می‎کرد. سیگارش هنوز به لب بود که بی‎هوا گفت خوشا کسی که آغوشت بگیره! تن‎ات معرکه‎ست! من گونه‎هام داغ شده بود. نگاهم نمی‎کرد و سرش به رنگ گذاشتن و قلمو کشیدن گرم بود. پرسیده بود می‎شود ازت طرحی بردارم؟ مثلا دراز بکشی روی مبل پای کتاب‎خانه؟ احمقانه‎ترین چیزی که به زبان آوردم توی همچو موقعیتی، «نود؟» خندیده بود، بلند. هول و دست‎پاچه خندیده بودم. از تن حرف زده بودیم که چه پرهیز دارم من. گفته بودم در فاصله‎ام با آدم‎ها. گفته بودم لمس تن را از یاد برده‎ام گویی. پای بوم را امضا کردیم و شد یادگار آن روزمان نزد او. چه دست‎پخت معرکه‎ای هم داشت لعنتی. و دوباره رسانده بودم پای کابلی که بی نشان از پرنده بود و از باد تکان می‎خورد وقت غروب. پیغام داده بود مثل شاه‎زاده‎های ژاپنی سلسله‎ی نمی‎دانم چی‎چی توی ذهنم مانده‎ای وقتی آهسته سر خم می‎کردی روی بوم.