پنجشنبه

«یا نه خوش‎خوش داد این ایام ده»

از دیشب باران بهار هی باریده و باریده. مجبورم کرده دوروز پیاپی شیشه‎ها را تمیز کنم. چمباتمه زیر پنجره با گلدان‎های نورسیده حرف بزنم و بخواهم که جان بگیرند و بمانند و سبزینه‎ی خانه‎ی بهار باشند. بهارک خانه‎ی بهار. پنجمین کتاب هم تمام شده و بارانی که مجال بیرون رفتنم نمی‎دهد امروز، بدجور کسلم کرده. چهار لت بزرگ نقاشی کشیده‎ام و پالت و تخته و قلموها تا نزدیکی‎های پنجره پخشِ زمین‎اند. خیلی زور زده‎ام تا فروردین گذشته را مرور نکنم. صدای برخورد قطره‎های باران با بدنه‎ی فلزی کولر اگر بگذارد! از هفتم فروردین چشم‎بسته باید جان سالم به در ببرم این بهار. از کلمه‎های تلخ و اندوه‎بار و جان‎کاه فاصله بگیرم این بهار. زندگی نو، آدم‎های نو، خنده‎ها و خاطره‎های نو.
مادر برام روتختی و روبالشی نو دوخته. این‎ها بی خاطره‎اند. تنها عطر تن من بر تار و پودشان نشسته و نه غیر. خاطره. خاطره. امان از خاطره..
آمنه زنی بود هم‎سال من. پسرک سفیدرو و خجالتی‎ش حالا باید دست‎کم سوم یا چهارم دبستان باشد. براش چند ماشین کوچک خریده بودم از میرزای شیرازی. چشم‎هاش برق افتاده بود چون این‎ها را در کلکسیون‎اش نداشت! نوروز یک سالی میهمان‎شان بودیم. ترکمن‎های محجوبِ عزیز! با همان روراستی و سرخوشی زنانه‎اش پرسیده بود، حالت بد نمی‎شه دخترک این‎قدر ساکته؟ او شانه‎ام را فشرده بود به تن و گفته بود، نه، جونِ منه. من اسب‎های رها بر گستره‎ی سبز دشت‎ها را تماشا می‎کردم و آمنه توی ماشین لالایی ترکمنی می‎خواند، بلند و محزون. آفتاب افتاده بود روی لباس ارغوانی‎ام. روی گل‎های درشتِ بنفش کیف پارچه‎ای‎م. روی باریکه‎ی انگشت‎هام. از او خواسته بودم عکسی بردارد. باقی‎ش خاطرم نیست. برداشت؟ اعتنا نکرد؟ یا چه.
از آن نوروز یک خاطره‎ی پررنگ دیگر هم مانده پشت پلک‎هام. آفتاب نیم‎روز افتاده بود روی قالی سرخ دست‎باف ترکمن‎ها. بعدتر نمه بارانی هم گرفت. من روی کتف چپ دراز کشیده و سر گذاشته بودم روی سینه‎اش. کف دست راستم تپش قلبش را می‎مکید انگار. بخاری ایستاده‎ی برقی گونه‎ها و موهامان را نارنجی تب‎دار کرده بود. به خواب رفته بودیم هردو. آرام و امن. گرم و در سفر و نزدیک. خاطره. خاطره. امان از خاطره..