شنبه

طعم تمبر- پنج

روزهای کار بوستانک آن پایین را تماشا می‎کنم وقتی چشم‎هام خسته از نور مونیتور است و کمرم دردناک از نشستن مدام. گربه‎ی کوچک و شیرینی دراز کشیده روی چمن‎های سوخته و تنک اسفند. مثل گلِ پنبه سفید است. منتها دمش را از کامواهای عنابی بافته‎اند و گوش چپ را هم. دست‎ها را دراز می‎کند و کش و قوس می‎آید. دورترک سه‎تا خال‎مخالی، پلنگی و ابلق هم آفتاب می‎گیرند. پنجه‎ی کوچکش را بلند می‎کند و با شتاب چندجایی فرود می‎آورد. از این بالا انگار می‎کنم پروانه یا ملخکی دیده. بازی‎اش جان می‎گیرد. قوزکنان زمین را بو می‎کشد تا محوطه‎ی خاکی، سنگ‎چین‎ها را دور می‎زند و می‎پرد زیر بوته‎ای. یاد حرف‎های ف می‎افتم که گفته بود هنوز تنهایی؟ حیوان خانگی بهترین چاره و درمان است! مهرش از غیر بی‎نیازت می‎کند و چه و چه. پرسیده بودم، آغوش محاط هم دارد این حیوانکی که می‎گویی؟ بلد است لاله‎ی گوش را ببوید و ببوسد و چه و چه؟ خندیده بودیم هر دو. گربه جست می‎زند سمت گنجشککی و پرنده می‎پرد و دورترک می‎نشیند باز. پنبه‎دانه سرخوش و کودک سربه‎سر گنجشک‎ها می‎گذارد و آن چند گربه‎ی دیگر لَخت و بی‎اعتنا می‎گذرند. ساعتی بعد به هوای خرید می‎روم پایین. زیر بوته‎ها سرک می‎کشم. کنار نیمکت‎ها، زیر سرسره‎ها، پشت آلاچیق. هیچ کجا نیست. اهل بند کردن حیوان نیستم هیچ. این یکی بدجور دلبری کرده اما. می‎خواستم چمباتمه بزنم و نوازشش کنم فقط. کناره‎ی صورت و سبیل‎ها را بکشد کف دستم و وقت نازکردن یک چشم‎اش بسته شود. اما نبود. پنبه‎دانه را پیدا نکردم. یاد مارچوبه‎ی صبا و سپینود می‎افتم که خنده گذاشته بود روی خنده‎های خانه‎ی آبی. وقت ظرف شستن سبیل‎هاش را می‎کشید به قوزکم. وقت آخرین شام دورهم دُم نرم و پشمالوی کوچکش را می‎مالید به کمر برهنه‎ام و عاشق یک لنگه دمپایی‎ام بود و هر دو دست را جا می‎داد آن تو و سرکیف بازی می‎کرد. یادهای خوب.. حالا همه‎ی شاخه‎ها گره‎گره جوانه شده‎اند. تندوتند بلند می‎شوم و می‎ایستم کنار پنجره. پنبه نیست که جست‎وخیز کند توی این هوا. همکارها می‎گویند حال خوشی داری خانم ر این روزها، خبری شده؟ من دل‎خوش به بهارِ پیشِ رو، دسته‎ی شقایق‎های روی میز، سالاد اسفناج و دانه‎های سرخ انار، قلموها و قرص رنگ آبی کبود و زرد ناپل و سرخ کارمِن‎ام. من دل‎خوش به پاجوش‎های بهارم لابه‎لای انگشت‎هام. من دل‎خوشم به این که دوتایی بزنیم به جاده و بی‎هوا ببوسم‎ات و بخوانی‎ام، «می‎خواهم با تو آن کنم که بهار می‎کند با همه گیلاس‎بُنان»