شنبه

طعم تمبر- شش

ایستاده‎ام رو به خود و موها را شانه می‌زنم. مرد می‎خواند، «هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد». به خنده تکرار می‎کنم، «وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد». چال کوچک خنده‎ حالم را خوش می‎کند. بوی بهار خانه‎ی بهار را مست کرده. مرد میان تحریرهاش، «ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد». از سرخی شقایق‎های روی میز شاخه‎ای جدا می‎کنم به هوای کناره‎ی موهام. «آن کس که دلی دارد آراسته‎ی معنی». مرد می‎گوید «ای امان». من زمزمه می‎کنم، «دیوانه نپرهیزد». از این حال و صورت و معنی عکسی برمی‎دارم که نشان‎ات بدهم روزی. همین آخرهای اسفند شاید. که بزنیم به جاده دوتایی. چال خوشِ خنده‎ات را بیاور تو. من هم باریکه‎ی انگشت‎هام را.