چهارشنبه

یادهای آخر اسفند

هرسال آخرهای اسفند به این تکاپو می‎افتادم که براش چه کتابی هدیه بگیرم دوست‎تر خواهد داشت؟ برای او و سهند. اگر کتابی به وجدمان می‎آورد، پرگو می‎شدیم و حرف می‎زدیم و دست‎به‎دست‎اش می‎کردیم. من با او فوئنتس خواندم. با سهند داستایفسکی. آن‎ها با من آن‎چه از ادبیات ژاپن به کفم آمده بود. و این چرخه گاهی فیلم‎های نابی به دل داشت که البته من تنها حظ مخاطب بودن به پیشانی‎ام بود و چیزی برابر آن دو در چنته نداشتم.
خاطرم هست آن اول‎ها همین‎طور که لای کتاب‎های نایاب پرسه می‎زدم به «سینمای یاسوجیرو اوزو» رسیدم و دست‎وپاگم‎کرده نامه دادم که تو را به خدا برام نگه‎اش دارید! لاغر بود و کهنه و سبک. محتوای چندانی هم نداشت. در واقع او در اولین نامه، خودش را «خدای شاعران جهان» خوانده بود برابر فیلم‎های اوزو و کتاب بی‎شک خالی از حرف بود برای چنان اویی. اما ذوق پیدا کردن کتابِ کهنه آن هم برای او، دیوانه‎ام کرده بود.
یا مثلا پیش از دیدن نمایشی مرا از پله‎هایی برده بود بالا و برابر قفسه‎ای گذاشته بود که تمام کارهای نعلبندیان را می‎شد یک‎جا داشته باشم. تمام مسیر پاکت کاغذکاهی را به سینه فشرده بودم از خوشی و پیش از آن هم از گردن‎اش آویخته بودم خود را. -و کاش کناره‎ی گردن را هم بوسیده باشم که یادم نیست هیچ.- چندوقت پیش خیلی اتفاقی پای پستی از کسی -که عکسی بود از «وصال در وادی هفتم...»- دیدم او پیغام گذاشته «چطور میشه اینو داشت؟» دلم مچاله شد که زیر خروارها عکس و نوشته، این یک سطر مانده و خاک خورده. یک سطری که دلش با من بوده و کسی پسِ پشت‎اش را نمی‎دانسته.
من و سهند و او شبانه شهرک را قدم می‎زدیم و گاه سلانه گوش می‎دادیم و گاه ویوالدی و از کتاب‎ها می‎گفتیم و من آرزو به دلم مانده بود روباهک شهرک را ببینم و با مهرداد سلام و احوال می‎کردیم و از خانه‎ی کودکی‎هاش می‎گذشتیم و می‎رسیدیم پای مخزن بزرگِ در ارتفاع. می‎رفتیم توی زمین خاکی و می‎نشستیم پای میله‎ی حلقه‎ی بسکتبال و ماهِ توی آسمان می‎رفت لای موهامان. برای سهند از شب‎های شهرک نوشتم و بغض کردم. از این‎که دیگر سه‎تا نیستیم. شاید سه‎تا باشند و من نیستم دیگر و...
دلم می‎خواست یاد آن شب برفی را هم تا همیشه زنده نگه دارم به دل. شهرک یک‎دست سفید بود و برف‎ها خشک و پوک بودند و صدا جور عجیبی فرومی‎مرد در برف و سرخوش بودیم و هر برآمدگی را به چیزی شبیه می‎دانستیم و انگشت‎هامان یخ کرده بود و کفش‎ها را تکیه داده‎ بودیم به بخاری و آسمان سرخ بود و شعله‎های آبی بال می‎زدند و آلبوم دخترک کبریت فروش می‎پیچید به تن همه چیز و..
بالای سبد خریدم نوشته شانزده و اما پشت هیچ‎کدام از این اعداد و جلدها و کاغذها، دیگر شوق هدیه پنهان نیست. کتاب‎ها مناره می‎شوند کنار کتاب‎خانه و من توی تخت پاها را در سینه جمع می‎کنم و از خواندن پلک‎هام سنگین می‌‎شود و تنهایی بیش از پیش جولان می‎دهد و این زمانِ لعنتی.. این «سکوت سرد زمان» لعنتی...