پنجشنبه

مرثیه‎ای بر مرور

خاطره از هر روزنی می‎زند بیرون. از هر مفری می‎گریزد و شتک می‎زند به حالِ روزت. نمی‎شود چشم ببندی و با دست روزنی را بپوشانی تا مایع گرم و غلیط و هر دَم سرریزترش را مانع شوی. نمی‌شود راه خاطره را بست. به کوچک‎ترین جزء و شاخه‎ای گیر کند اگر، پارگی کیسه‎آبِ التهابش ناگزیر است. تماس با هر جزء آشنایی ملتهب و جوشانش می‎کند. جنین ناقصی‎ست که پُرزور لگد می‎زند! نه، نمی‎شود راه خاطره را بست. باید بگذاری سر صبر بیرون بریزد و آرام تماشاگرش باشی. من می‎نویسم‎اش. عود می‎کند و می‎گذارم نشت کند به جان کلمه‎هام. می‎نویسم و تمام می‎شود. می‎نویسم و مرور آن یکی (لااقل آن یکی) بند می‎آید. آدم جزئیات باشی اگر، کیسه‎هات بسیارند و مدام در حال پاره شدن و بیرون ریختن‎اند. آدم جزئیات باشی اگر، از آخرهای اسفند این شهر و ملغمه‎ی بی‎پایان عطر و رنگ و صداهاش در امان نیستی و کارت ساخته‎ست! مدام در حال سرریز و بیرون‎ریز و پُر و خالی شدنی. پشت پلک‎هات پرده‎ای آویخته‎ست که تصویرهاش تمام‎ناشدنی‎ست انگار. تمام‎ناشدنی و لاینقطع! و این چرخه‎ی جان‎کاه تا کجا می‎چرخد و پایانش چیست؟ من این‎گونه‎ام. با خودم کنار آمده‎ام. می‎توانم بنویسم و بگذرم. بنویسم و رهاش کنم. لبخند بزنم و جان نبازم از مرور. بی‎حسرت و بی‎امیدِ تکرار. نمی‎شود با خاطره جنگید. نمی‎شود نادیده‎اش گرفت وقتی آماس کرده و تا سیبک حوات آمده بالا. دکمه‎ی خاموشی و فراموشی ندارد که خلاص‎ات کند. باید بگذاری سر صبر بیرون بریزد و آرام تماشاگرش باشی. زاده می‎شود و می‎میرد. زاده می‎شود و می‎میرد. زاده می‎شود و می‎میرد.