نه و بیست دقیقهی شب بود. پای کوه بلند، از گوشهی آن میدانک تاریک راه افتادیم. آهسته، متصل. گاه من چراغدار بودم و گاهی تو. هرچه من کمجان و بیرمق تو مدارا تو شانه به شانه. پُرچینِ تاریکِ کوه بر کوه. خلوتِ سنگ. ضربانم تند بود. نفسم میگرفت. دمی تکیه بر دیوارهی قرص کوه. دمی سر به سینهات. خنکای بازیگوش باد دست میکشید به گردن و کوتاهِ موهام. میرفتیم همچنان. آنجا که درخت بود زنجره هم و ریزشِ یکریزِ آبشار. و هزار قطره و آواز حزین غوک. میرفتیم همچنان و من خسته. بینا با پلکهایی بسته و پاهایی لغزان. آنجا که شب از آدمیزاد خالی. زوزهی نزدیک سگها میان فشردهی دندانهاشان. و آنچه امن، آنچه پناه، دستهای تو. این پیچ را که رد کنیم چشمه هست و خنکای آب. از شیب که بگذریم زمین هموار و رفیقتر است. بوتههای خاردار درهمِ تمشک. گیاهِ رامِ بابونه. و آخ از درختان گردو. روشنای شب بیمنت ماه. گمانم بود همان کنارهی راه تن تسلیم میکنم. که دیگر توانم نبود. که پیشتر نمیرفت پاهام. صبور و آهسته اما پیش رفتیم. حالا که مینویسم آهنگ نفسهات جان میگیرد و انگار میکنم باز رسیدهایم. حوالی دو نیمهشب است. دو برگبوتهی کوچک از ریشه بیرون کشیدهای. سطح صاف را از سنگریزه پاک کردهایم. و چادر را سر صبر گشودهای و سوار کردهای. حالا که مینویسم رسیدهایم. حوالی دو نیمهشب است. چادر برپاست. آن بیرون نشستهای کنجِ سمتِ راست. سوسوی روشنای شهر آن دورهاست. تن خیس از عرق را تاب خنکای بادِ عریان نیست. تن را فشردهام به سینه و بازوهات. سیگارت در دست. قوسِ روشنِ ماه میان ابرها غوطهور است. و ماهتاب علیزادهست و سلانهی جان. شبِ میلادت سر کوه بلند به صبح رسید. حالا که مینویسم رسیدهایم به صبح. نشستهایم زیر گوشوارهای کال گیلاس و تو دستهات از خونِ شاهتوت سرخِ سرخ.
سهشنبه
جمعه
غوطه در لالمانی- یک
من مومن به گفتن نیستم. مومن به هیچ نیستم. به آنچه مردمان دیگر میکنند. درگذر و رنجآور و روزمرگی را نمیریزم به جانِ کلام. ساعتها شانه به شانهاش راه میروم. اشاره میکند که از این سمت، میپیچم. دست میکشد به گردن و کوتاهی زبر موهام، لبخند میزنم. کنارش دراز میکشم و به سایهی سوزنی کاجها نگاه میکنم و هیچ نمیگویم. تعریف نمیکنم. نه خاطرهای و نه خاطری از گذشته و دردی از حال. هیچ. تنها گاهی صداش میزنم. به نام کوچک. و ادامهای نیست. حرفی نیست. هست و موجدار و ملتهب اما، صدایی نیست. مسیر هرروزه را دخترک حرف میزند. از این و آن و کار میگوید و من خیره به هالهی هُرم آفتابِ کنار جادهام. یا به رنگهایی که پس پشت پلکهای بستهام نقش میگیرند و محو میشوند. جاده را حدس میزنم و گاهی سری میجنبانم که هوم، حرفهات را میشنوم. مادر از بغض میگوید. از کیسهی یخی که گذاشت روی سینهی پیرمرد و مُردهبیداری اهل آن خانه. حرف میزند و ریز ریز نمِ یشمی چشمهاش را میکشد به رگهای پشت دست. من اما گفتنی ندارم. دارم و صدایی به حنجرهام نیست. از زندگیم هیچ نمیدانند. از آنچه جانم را میخراشد و آن تاریکی تلخی که پیچیده به دست و پام و همهجا را فتح کرده. من اما حرف نمیزنم. نمینویسم. قورت میدهم. لال میشوم. چراغم اگر روشن، دروغی بیش نیست. حرفی و گفتی و گویی نیست. و سخت. و همهی اینها سخت و کاهندهی جان. آدمها را آهسته پس میزنم. دور میشوم. از خودم. از خانه. از آنها که گاهی گمانم دلی در میان بوده. از همه. دور میشوم. جا میگذارم. رها میکنم. نقطه میشوم. بیاثر. فرو میدهم. فرو میروم. فرو میکاهم. گاهی درد با هیکل تنومندش میخزد، سینهخیز و پُرفشار حجم سفت و دردناکش را میسُراند از دهلیزی و حجیم و دردناک و درشت پرت میشود میان غلظتِ خون و میایستد روی پاهاش. تکیه میدهد به دیوارهی میانِ دو بطن و قد میکشد. آماس میکند. چند و چندین برابر تنه میکشد و دندههام.. آخ دندههام دردناک و بیجنبش تاب میآورند. و تمام نمیشود. هیچ چیز بند نمیآید. این بیمایه زیستن و رنج بردن و هیچ نگفتن نه تن به مرگ میسپارد و نه خلاص شادمانهای به انتظارش است. حمید میگفت برهنه شو. با کلمات برهنه شو. بگو. شاخه بده. پر بکش. حرف بزن. خودت را بریز به جان واژه. خلاص شو. چاره همین است که ازش گریزانی. من اما چشم بودم و گوش. چشم هستم و گوش و دردِ تپنده. خواب میدیدم زمینی را، کشتزاری را پسِ سردی زمهریر با علفهایی خوابیده و یخزده با آسمانی و تکه ابرهایی کبود و گرفته. افقی و درختهایی بیبار و ردیف و دور. و برکهای، چالهای بزرگ، آبی ساکن. تصویر این همه وارونه در آن. و دُرناها در حاشیهی گلاندودش با پاهای باریک و غمگین و تُردشان ایستاده و تماشام میکردند یا من آنها را. نمیدانم. هیچکدام صدایی نداشتیم.
پنجشنبه
شنبه
شبِ دردمندِ تنهام را تو آرام باش
هیچکس نیست. رفتهاند مراسم رفتن پیرمرد را به جا بیاورند. فردا سومین روز است. من تنهام. حالا که هیجان فوتبال به جان آدمهاست و همسایههای بالا و چپ و راست گاه به گاه فریاد میکشند. رادیوی مادر را روشن کردهام. ظرفها را شستهام. لباسها را تا کردهام و ازین دست خردهکارهای بیهودهی وقتکشِ تنهایی پُرکن. گویا رادیوی کوچک مادر چندثانیهای پیش است. همسایهها بعدِ این گزارشگر فریاد میزنند. من برهنهی بازوم را فشار میدهم روی پلکها. اشکهام سر میخورند. پوستم میسوزد از گرمای خانه و این شوری. رادیو آنقدری وزوزش آرام است که خالی خانه عذابم ندهد و نفهمم چی به کجاست. یکی هم همین حالا شروع کرد به پریدن و فریاد کشیدن. سقف لرزید. انگار با دهان پُر خوشحالی میکرد. فریاد زد گـــُــ انتهای کلمهاش محو شد و ناامید گفت واااای. حالم خوش نیست. ربط به رفتن پیرمرد ندارد هیچ. ربط به نرفتن خودم دارد. میترسم از گفتن بعضی حرفها. حتا حالا که هیچکس نیست و حواس هیچکس نیست و تنهام. حتا اینجا که خوانندهای ندارد و تنهام. حتا توی دلم که سکوت است و تنهام. یک چیزی هست مثل مسکن. گاه مرورش آرامم میکند. بایست پناه ببرم امشب. پناه ببرم به مرور، شبِ تنهای دردمندِ این خانه را. شب بود. همین زمستانی که گذشت. آسمان سرخ و برفی. تمام آن بیست دقیقه را پا تند کرده بودم. همردیف کاجهای سوزنی تکههایی را دویده بودم حتا. نازنین مادرش در را باز کرد. پیشتر کمی نفس را آرام کرده بودم پای پنجرهاش که تاریک بود. قدم زده بودم. سرک کشیده بودم. گمان کردم نیست. گفت خسته از راه رسید و خوابیده. آهسته تن را از نیمهباز در سُراندم به اتاق. رو به دیوار بود. کمی قوز کرده. شعلههای بخاری موهاش را اخرایی کرده بود. کنار دستش یک لیوان خالی چای و قندان بود. پالتوی سیاه و شال از تن گرفتم. زانوهام را بغل کردم به تماشا. خواب بود. نفسهاش شمرده و رام. چشمهام خو گرفته بود به تاریکی. آسمانِ سرخ پیدا بود و من به تماشا. بعد غلتی زد رو به من. آرام و بیصدا کز کرده بودم به تماشا. صداش کردم، آهسته. نیمهبیدار بود. سعی کرد با چشمهای خوابزدهاش پیدام کند. صدا را. بعد نشست. ژولیده و کرخت و خوابآلود. تو اینجایی؟ از کی اینجایی؟ توی تاریکی نشستی چرا؟ چه خوبه آدم بیدار شه و تو اینجا باشی. بیا اینجا. و من همانطور توی تاریکی و چهار دست و پا خزیدم میان دستهاش. به سینهاش فشارم میداد. و چهاربار بی که حواسش باشد گفت دلم تنگت بود. باری به گوش راستم. باری لبهاش را که میفشرد به موهام. وقتی صورتم را پناه داده بود میانِ امنِ دستهاش. وقتی دندههاش را روی تنم نزدیک و نزدیکتر حس میکردم.
جراحتِ جانِ ترمه از صدای بید
آخ اسماعیل!
وقتی درخت خشک همسایه هم شاخهاش را دریغ میکند از دیوارت، امید را از ریشه بکن.
جمعه
یک هاون کوچک برنجی داشت که میگذاشت روی ران و غروبها مینشست روی صندلیش توی ایوان. پسته و بادام و فندق و یک قاشق چایخوری شکر را از سر صبر میسایید و میسایید. بعد یکییکی صدامان میکرد و یکی یک قاشق میریخت کف دستمان. یک صندلی تاشو هم داشت خاص ماهیگیری، با تشکچهی طوسی چهارخانه. خمیر نان را با یک ادویهی دستساز زردرنگی ورز میداد و گلولههای کوچک را برای ماهیها لقمه میگرفت. یک کیسه هم داشت پُر از رودهی مرغ. دیدنش آشوبم میکرد. مهم نبود اما، دلآشوبهی منی که کوچک بود. قرار نبود من به قلاب بیفتم و نوک بزنم به رودهی آویزان. گاهی هم سهپایه را میگذاشت جلو پاش. همان صندلی کهنه را تکیه میداد به درخت گوجه سبزی که اقاقیای بنفش پیچیده بود به تن و تا شیروانی انباری رفته و سرریز شده بود. بعد شیربلالها را پوست میگرفت و چهارتا-چهارتا میگذاشت روی سهپایه و هیزمی که آن زیر شعلههای قشنگی داشت. من کاکل بلالها را سوا میکردم. دوست داشتم عروسک کچلم موهاش بور باشد و بلند. رویام تا صبح هم دوام نمیآورد اما. سطل بزرگ آبنمک هم داشت کنار دستش. سهم داغ هرکدام را غوطه میداد و صدامان میکرد. چرا یاد اینها افتادم؟ تند و سرریز و بیویرایش؟ پیرمرد نیمهی دیشب تمام کرد. صبح امروز روی پلکهای بستهاش را خاک پوشاند. همه برگشتهاند. حالا آنجا تنهاست.
جمعه
از درفتشدهها- نوزدهمی
رخت زمستان نو بود هنوز. تهِ یک کوچهی بنبست پارک کرد و ساعتی رفت. روی صندلی عقب یکی-دو جمله حرف آمد و نشست روی لبهام. اول به زمزمه. بعدتر بلند. آدمها با کیسهی خریدشان پا سست میکردند تا صِدام را از باریکهی شیشهی باز بشنوند. یا سیاهی اشکهای درشتم را ببینند. بعد گوشی گرفتم به دست که انگار کنند کسی آنسوی دکلها دل داده به حرفهام. هِه! بیشتر جملههام را آویخته بودم به یک چرای رنجور. گریه از هزار تن و هزار جانِ کهنه سرریز میشد و امان از نرمهنای گلوم بریده بود. بعدتر خفقان آمد. مرور تکهتکه شد. محو شد. تنهایی اما با آن هیبتِ خسته و ژنده با همه سنگینیش نشست روی زانوهای بیطاقتم. گفت حرف هم بزنی باز همدم منام. لال هم که باشی باز تصویر وارونهی من تا همیشه توی چشمهات تکثیر میشود. از جان و جهان فاصله هم که بگیری باز من روی دوشات نشستهام. گفت من فاتح توام. دلات توی انگشتهای من میتپد. گفت هجا به هجا تکرار کن نامام را. تهِ یک کوچهی بنبست میخواندماش به نامِ خودم...
پنجشنبه
سیسالگیم تشدید ندارد.
نه عاشقانهاش چنانی پُرالتهاب و پُرتپش است نه هجرانش آوار غمی پُرسوز و ضجهست. سیسالگیم تشدید ندارد. لبههاش تیز نیست. شبیه ابری که هست. میبینیاش. حجم دارد. سایهاش در گذر است. بی که ردی روی تن چیزی بگذارد، میگذرد. در بیزمانی محض. به دشتی یا سیاهی سیمانی هم میبارد و تمام. و باز چرخهی بخار و اندام ابر و پرواز و باریدن. هست و نیست. اثر دارد و بیاثر است. سیسالگی همچه چیزیست. لااقل برای من. گاه هم درخت است. هیچ هم توفیر ندارد مشت آسمان ستاره لای شاخههاش بگذارد یا سینهسرخ. هست. جاندار و قدکشیده و بالیده. بی واژهای اضافه و گزافه. نفسهاش هن و هن ازراهرسیدهی خستهای نیست، آه نیست، خسخسی مسلول نیست. تردی آواز هم به حنجره ندارد اما. ایستاده به تماشا. با دستهای گشوده از هم. بی که چیزکی بخواهد و یا دریغی ازش بربیاید. درختِ سیسالگیم. اینها را اما هیچ نمیدانی وقتی بیست و چند ساله و ملتهبی. چنگ میزنی. میدوی. در شتابی. دلتنگی. بیتابی. زبانِ اعتراض داری. تیغِ مرگخواهیت بر رگ. سیاهیِ چشمهات وحشی. سیسالگیم اما تشدید ندارد هیچ. سر بر بازوی او که نفسهاش مستِ خواب، به تماشای سقف. سایهی سوزنی کاج و پُف پرده و نور صبح. وجدی نیست. تمنایی حتا. تهنشین و بهقراری. روانی. بی که گوشهی قبات گیر کند به در و دروازهای، درگذری. نه از بودش چنان مستانهحالی و نه رفتنش تیغ به قبای قرارت میکشد. رو بازی میکنی و پنهانی اما. نه رفیق جانی داری و نه دشمن خونی. نه درون پُرغوغا و مشغلهست و نه برون تنداده به جدلِ جهل و گفتِ بیهودهست. میبینی، لغزش جزءترین حشره را روی کُرکهای قاصدک. پرپرِ پروانهی کوچکِ خاکیرنگ را روی تلِ بویناکِ تمدن. چهار گلپر سفید را روییده بنِ دیواری پسِ باران. میشنوی، پلک برهمزدنِ سگی که صرع دارد و نخلها را دور میزند و گاه زوزه. خشخشِ او که دست در جیب پی تپانچهی خیالیش از کوچه گذشته. میبویی، تنِ هرچیزی را. میبویی و مصنوع هیچ عطری را تاب نداری. میبویی، وحشیِ چای را از بخارِ عصر. چرم گاومیشی را که ماغ کشیده از درد. نمورِ پوسیدهی چوبی سقف را زیر بارش برفی که نباریده. میوهی تلخِ حیرانی را که عطر لالهی گوش دارد و کنارهی لبهات را به خارش خواهش میاندازد. میبویی دستهای او را که آغشته به برگ گردوست. سیسالگیم همچه کیفیتی دارد. پُر از دست و نشانهست. نازکای مِهی در گذار. سکوتِ پوچِ گنداب نیست. میشود عصرِ بیکسالتِ پنجشنبه تن را یله کنی بر ستونِ دستها و روی تپههای سیسالگیم آسمان را به تماشا بنشینی بی که از یاد بروی یا دغدغهای موذی بخزد به خلوتات. و باقی سکوت.
سهشنبه
شنبه
چهارشنبه
این زوزهی موج و باد نیست اسماعیل!
تنهایی ماهی قصهست. ماهی مهیب سرگردون. تنهایی من رو میبلعه. و فرو میره به قعر تودرتوی تاریک دریاهای دور. تنهایی من رو میبلعه و صِدام به تو نمیرسه.
دوشنبه
اسبم مُرده اسماعیل!
شنیدهای اسبها ایستاده میخوابند؟ روی همان چهارپا که میدوند، نشخوار هم میکنند، به هوای جفت شیهه میکشند و میزایند؟ شنیدهای قدیمترها بهای شکستهاستخوانِ پا تیر خلاص بوده؟ شنیدهای اسبی که نشست، پرچم سفیدش را گرفته بالا؟
مادیانِ قرهکهرِ قشقاییم چندروزیست با چشمهای درشتِ نمدارش نگاهم میکند. نشسته روی سینهام، نگاهم میکند. با چشمهای درشتِ نمدار... روی سینهام... نشسته مادیانِ قشقاییم...
سهشنبه
چهارشنبه
چیزی درونم یخ زده. حس هولآوریست. ترس ندارد اما. انگار کن از تکهتکه کردن کودکی باز میگردم؛ بیدلیل، بیخشم. فریاد زده و نادیده گرفتهام. با نرمای کوچک انگشتهاش تقلا کرده و من همچنان به سردی تمام ازهم دریدهام نحیفِ مخملِ تناش را. و غرق خون رهاش کردهام پشتِ سر. انگار کن از تکهتکه کردن کودکی باز میگردم و دستهام در جیب؛ بیخشم و بیدلیل. چیزی چنان درونم یخ زده.
سهشنبه
یکشنبه
خزیده به هذیان
وارونهام. ایستاده روی تاج سر. دویده گرماگرمِ سرخِ خون به تنِ مردمِ رقصانِ چشمهام. وارونهام. سرانگشتهای پا رسیده به ابری آبستن و کبود. سردم. وارونهام. ایستاده روی تاج سر. سردم. بوی نان گرم میدهی. بوی نامهی هزارسال مُرده در پاکت. شانهام را بگیر. بفشار شانهام را. دندان بگیر. برهآهوی بیتابِ نینی چشمهات را هِی کن. برهنه-شانهام را دندان بگیر. هِی کن برهآهوی خوشنقش را تا جهانآرا. بگو بپیچد به راست، به کردستان. بپیچ به دشتهای هورامانِ تخت. بپیچ. هِی کن. دندان بگیر. بوی مُردهی هزارساله میدهی، خوابیده رو به آسمانِ نیلیِ بسطام. وارونهام. اینجا حکیم. دکمهها را بکار، یکیدرمیان هم دست. بکار دستهات روی شانهام. برهآهو را رمیده و بیقرار ببند به بوتهی تمشک. زخم بزن به سرشانهام. سرخِ گرمِ رونده را ندید بگیر. بکار دستهات در بکارتِ برهنهی شانهام. ندید بگیر. نمان. حکیم را وصله بزن به یادگار به اوین. به ممتدِ سردِ سلولهام. نمان. بگو رمیدهآهوی نینیِ چشمهات بدود ستون به ستون، مُهره به مُهره روی مِهرگیاهِ قوزکردهی پشتام. بگو عنقا بپرد. بسوزد. بسوزاند یکیک سرد سلولهام را. مسلول و وارونهام. نمان. رها کن برهآهو را از دندان. لکههای نور. لکههای شاهتوت روی برف. آسمانِ نیلیِ دستهات را ببار. بکار زخم را روی شانهام. نمان. برهآهو را هِی کن. نمان.
پنجشنبه
غوطه در دیوانگی- سه
از پنج باجه، چهارتاشان مرخصی بودند و یکی، تنهایی کار ما آدمهای پشت دریچه را دست گرفته بود. از دارایی که برمیگشتم مردی ایستاده بود برِ بزرگراه، همین صبح. قفسی گرفته بود به دست راست. دوتا مرغ حق سرها را فرو برده بودند میان پرها و خاموش بودند و کسی را صدا نمیزدند. مرد اما تنبوری هم گرفته بود به دست دیگر و خیره مانده بود به ماشینها. گاهی قدمی پس میکشید و گاهی پیش میگذاشت. تنبورِ برهنه را از کاسه گرفته بود و قفس را شبیه فانوسی روشن آورده بود بالا تا ماشینها را بهتر ببیند، ما آدمهای پشتِ دریچه را شاید. و لبهاش میجنبید. به گمانم کوکو کوکو کوکو
سهشنبه
غوطه در دیوانگی- دو
حالِ معرکهایست، ناب، عالی. شش صبح این شهر را قدم زدن، یله، رها، سبک. لباس سرخم با گلهای ملیحِ زردِ روی جیبهاش، عبای دستبافِ قشقاییم و پوتینها. نهصدوچهلوشش سیسی (کموبیش) شیرِ کمچرب، سهمِ هرروزم. چمباتمه زدن کنار قوطی خالی از پنیری که پیرزنِ گرجی گذاشته پای درخت تا گربهها زبانِ کوچکِ صورتیشان و سبیلهاشان را توی آبآیینه تماشا کنند. من و عبای قشقاییم و صبحِ این شهر. کافه لادن و عطر قهوههاش و صندلیهای گردِ کوچکِ پیشخوان و... اندازهی یک تمبر شکلاتِ تلخ را چسباندن به کام و بیهقی خواندن. آخ آخ! بیهقی خواندن بعدِ عطار، قاطیِ این دیوانگیِ آغشتهی سرخوش نمیدانی چه حالیست.
جمعه
دلتنگیِ تنانه- دو
«آخ زمین مست و زمون مست، آسمون مست.. شتر در زیر بار و ساربون مست.. ستارهیْ بختِ مو گم شد رفیقون.. آی رفیقون.. کجایُم میبری ای کارِوون مست.. کمند رهزنون پیچیده بر پا.. مگه شلاقشون از گیسِ یاره.. که افتادُم به زیرِ تازیون مست.. آخه جونُم به گوشِ که بنالُم...» این را دارم با صدایی غریب و سازی غریبتر و نالهای و تمنایی میشنوم. کاش نمرده بودی و بودی و خودم را جا میکردم توی سینهات و مچاله میشدم میانِ دستهات.
وقتی تنبورها جلوشاهی میزنند
حالا که هنوز شبیهترم به دیروز و پریروزم بایست بنویسم. حالا که هنوز طعم تلخی را از شوری تمیز میدهم. حالا که هنوز همهی حواسم کم و بیش بهجاست. میدانی بعدِ هجوم رنج و نالهی رنجور و فسردگی، بعدِ لبگزیدن و شوریدگی، قرعه از کیسهی چه حالی میافتد بیرون؟ از توبرهی دیوانگی. به حالی که حالا دارم بیش و کم آگاهم. نه که حرف و نگاه این روزهای دیگران سوقم داده باشد به پذیرش این حال. نه که این تنهاماندگی سبب گریز باشد. نه که فاصلهی بهاختیار آدمها، بهاجبار از خود دورم کرده باشد. نقل این حرفها نیست. حالا که عقلم هنوز با هنجارها میخواند بایست اینجا بنویسم. بنویسم که مرزها و قاعدههام ذرهذره دارند میریزند. چندماهی هست اعتنا نمیکنم به سرجنباندن آدمها. اعتنا نمیکنم به نهیب آن دیگرم. اول به خیالم رسید گذراست. گفتم مثل حالهای دیگرم میگذرد، نمیماند. باز میشوم همان که تلخ بود و گِله داشت و درد میکشید. چندماهی هست سر فروبردهام به گریبان دیوانگی. یکی کاسهی ساز گرفته به آغوش و هِی مینوازدم. من گیج و تابدار و پریشانام. صدای ساز میآید از همهجا. به ح میگفتم صدای سرانگشتهات را سوای صدای سازت میشنوم. نمیفهمید از چه میگویم. یا مثلا سایههایی که میبینم، بوها حتا. یا آن غروبی که خلافِ عابرها پیادهروی تنگ را میرفتم بالا و کسی به صدای بلند اسم کوچکم را خواند، ایستادم، برگشتم، چرخیدم و همه ازم گذشتند و کسی به یادم نیاورد و نشناخت. یک ملغمهایست از ماخولیا یا همان سودازدگی و شیزوفرنی به گمانم. شاید هم حال نویی باشد آمیخته به وهم و تهی از اضطراب. آمیخته به وهم و مستی. کیهانی که میکشد مرا به خودش. کیهانی که گهوارهای تابم میدهد و چشم که میبندم هیچی نیست، خالیست، تا بینهایت و مکرر سکوت است. حال راهگمکردهای با چراغی خاموش در دست که شبانه ایستاده باشد در آستان شهری بیدروازه. حالِ راهگمکردهای که نه منزل میداند و نه مقصد و نه راه و هیچکدام هم به هیچکجاش نیست. بگذریم. گویا در شیزوفرنی معنا و اتصال از جملهها پر میکشد و اینها...
اصلا انگار کن درختی باشد خشک و خاکی رنگ و پُرترَک. انگار کن درختی باشد شاخههاش پُرتمنای باران و ریشههاش بیبخت و تشنه. انگار کن درختی باشد مهجور، گردن فروشده میان شانهها، دستها گشوده و خالی. انگار کن درختی باشم که ایستادهای روبهروش و صدای انبوهی برگهای درهماش را میشنوی اما. خنکای نمهبادِ پیچیده به لانهی هزار سِهره را روی گونههات و عطر عجیبِ شکوفههاش را... بگذریم... دچارم به ماخولیا گمانم. نوشتم که یادم بماند
پنجشنبه
دلتنگیِ تنانه- یک
همشانهاش بنشینی. هُرم امتداد بازوش را نازکای پیرهنات سربکشد. گنجشک مچالهی دست را جاکنی میان گودی کف دستاش. انگشتها را بلغزانی بین انگشتهاش، یکیدرمیان بند و گرهها هم را بغل بگیرند، محکم...
چهارشنبه
که زمزمه کنم آمان، آمان، آمان..
تن را پیچیدهام به عبای دستباف قشقایی. پاها را فرو بردهام میان خاکستر نیمهگرم. باقی خلوت و سکوت سیاهچادریست که ایلاش رفته.
سهشنبه
وضعیتِ سفید حالِ این روزهام است. ننوشتن ازش انصاف نیست. چهار و ربع از گوشهی جامهدرانی تنیده به تار هرصبح را سرمیگیرم. بعد بزرگراه و سوسوی سرخ چراغها و خمیازهست و باغچههای خیس. شش، نفسام پُر از خنکای خوابآلودهی تهرانست. -وقتی هم بایست از ساختمانِ ... تهران کلینیک بنویسم، مفصل- بعدِ لیوانی لبریزِ شیر و دارچین و عسل، حوالی هفت منام و سرازیری خیابان و آنچه آغشتهام به آن. آنچه میریزد به جانم و لالبودگیم را میشکافد و زمزمه میشکفد و از آخ اگر بدانیهاست. حالی نگفتنیست. تنها، پیاده، سرشار، خلوتِ صبحِ تهران و فرعیها. گربههای رنگ به رنگ با چشمهای تنگ و سبیلهای سفید، شمشادهای روشن و پیچکها و کیهانی که در برم گرفته. وضعیتِ سفید حالِ این روزهام است. هوم، وضعیتِ سفید. بعد هم این چند روزه تا همکارها یکییکی بیایند و وقتِ کار برسد، مصیبتنامه و منطقالطیر فریدالدین را خوشخوشک دوره کردهام باز؛ مصیبتنامه با آنهمه دیوانهی شوریده را. از سفر نوشتهام پیشتر؟ آخ آخ! سفر بود و من حسرتیِ پیاده شدن. یکیکِ دشتها صِدام میزدند و کهنهدرختها دست پیش میکشیدند که بمان. انگار کن به هوای چای و راحت، همسفرها کنار جاده نفسی بگیرند و تو تپهها و حاشیهی هزار کرت را رد کرده باشی با لباسی بر تن و دستانی رها، خیالی یله، پایی به پیش، ریهای پُر بوی خاک و رَز و گردو. همچه شوریدهی دیوانهای که منام. گلمحمد را یادتان هست؟ همانام ولی پام بستهست. پای بسته هم بهانه نیست و قفس اگر باز ببینم دَمی، پریدهام. کششی هست و ولولهای هست میان جانم، نگفتنی. آباده به آباده تا برسیم به آشخانه، سر کوفتم به شیشه آهسته و دلم هزار پاره شد. وحشیِ دشت و درختام. درخت نباشد هوای نفسم نیست. توی همین حیاطی که پشت ساختمان است دوتا نخل هست که مردکهی دیوانهی نادانی آتش کشیده به تن و توانشان! سوختهاند! دوتا ستونِ نیمهسیاهاند با آن پوستههای مثلثِ درهمِ تنه، رخی و نشانی از قدیم. یک جفت نخلِ ایستاده و هنوز به گمانم زنده. صدای درخت شنیدهاید تا به حال؟ تمثیل و استعار نیست ها! صدای درخت و آوندها و رگبرگهاش را شنیدهاید؟ حکایتِ شکیب و آرامشان را ریختهاند به شیارشیارِ سرانگشتهام؛ دست کشیدهام به تنه و تنم لرزیده و خلسه. هوم، درخت. حرف چهطور رسید به درخت؟ رسید به نخلی سوخته و سرپا در وضعیتِ سفید!
صبح سهشنبهای خواب ببینی، دو نفر را در خواب ببینی و هر سه خودت باشی.
آدمی نزار و مریض دمر افتاده بود روی تخت، لای ملحفههای چرک و چروک. صورتش پیدا نبود. درهم شکسته بود. نوار پارچهای چرکتابی پیچیده بود به سرش. خستهخسته نفس میکشید. نشسته بودم رو صافیِ استخوانیِ پشتش. یک باریکهی سفیدِ محکمِ پارچهای انداخته بودم به گردنش و میکشیدم. نای تقلا نداشت. خسخس میکرد. تنفر طغیان کرده بود و میلرزاندم. یک حرفهایی را هم فریاد میزدم و با انزجار تمام نوار را میکشیدم. گردنش آمده بود بالا و صورتش پیدا نبود اما. پُررنگترین نفرتی که بشود انگار کرد، دویده بود به دستهام و به سرخی چشمها و به فریادم. تمام نمیکرد اما. از نای دیگری نفس میکشید انگار. اتاق نیمهتاریک بود. دری از جای دوری باز شد و باریکه نوری کدر خزید کنار تخت. رهاش کردم و بیجان بلند شدم. تکانِ کُند و رنجوری به تنش داد و روی کتف چرخید. پای چشمهاش گود و کبود بود. لای سرفه نگاهم کرد. من بودم...
اشتراک در:
پستها (Atom)