شنبه

شبِ دردمندِ تنهام را تو آرام باش

هیچ‎کس نیست. رفته‎اند مراسم رفتن پیرمرد را به جا بیاورند. فردا سومین روز است. من تنهام. حالا که هیجان فوتبال به جان آدم‎هاست و همسایه‎های بالا و چپ و راست گاه به گاه فریاد می‌کشند. رادیوی مادر را روشن کرده‎ام. ظرف‎ها را شسته‎ام. لباس‌ها را تا کرده‎ام و ازین دست خرده‎کارهای بیهوده‎ی وقت‎کشِ تنهایی پُرکن. گویا رادیوی کوچک مادر چندثانیه‎ای پیش است. همسایه‎ها بعدِ این گزارشگر فریاد می‎زنند. من برهنه‎ی بازوم را فشار می‎دهم روی پلک‎ها. اشک‎هام سر می‌خورند. پوستم می‎سوزد از گرمای خانه و این شوری. رادیو آن‎قدری وزوزش آرام است که خالی خانه عذابم ندهد و نفهمم چی به کجاست. یکی هم همین حالا شروع کرد به پریدن و فریاد کشیدن. سقف لرزید. انگار با دهان پُر خوشحالی می‎کرد. فریاد زد گـــُــ انتهای کلمه‎اش محو شد و ناامید گفت واااای. حالم خوش نیست. ربط به رفتن پیرمرد ندارد هیچ. ربط به نرفتن خودم دارد. می‎ترسم از گفتن بعضی حرف‎ها. حتا حالا که هیچ‎کس نیست و حواس هیچ‎کس نیست و تنهام. حتا این‎جا که خواننده‎ای ندارد و تنهام. حتا توی دلم که سکوت است و تنهام. یک چیزی هست مثل مسکن. گاه مرورش آرامم می‎کند. بایست پناه ببرم امشب. پناه ببرم به مرور، شبِ تنهای دردمندِ این خانه را. شب بود. همین زمستانی که گذشت. آسمان سرخ و برفی. تمام آن بیست دقیقه را پا تند کرده بودم. هم‎ردیف کاج‎های سوزنی تکه‎هایی را دویده بودم حتا. نازنین مادرش در را باز کرد. پیش‌تر کمی نفس را آرام کرده بودم پای پنجره‎اش که تاریک بود. قدم زده بودم. سرک کشیده بودم. گمان کردم نیست. گفت خسته از راه رسید و خوابیده. آهسته تن را از نیمه‎باز در سُراندم به اتاق. رو به دیوار بود. کمی قوز کرده. شعله‎های بخاری موهاش را اخرایی کرده بود. کنار دستش یک لیوان خالی چای و قندان بود. پالتوی سیاه و شال از تن گرفتم. زانوهام را بغل کردم به تماشا. خواب بود. نفس‎هاش شمرده و رام. چشم‌هام خو گرفته بود به تاریکی. آسمانِ سرخ پیدا بود و من به تماشا. بعد غلتی زد رو به من. آرام و بی‎صدا کز کرده بودم به تماشا. صداش کردم، آهسته. نیمه‎بیدار بود. سعی کرد با چشم‎های خواب‎زده‎اش پیدام کند. صدا را. بعد نشست. ژولیده و کرخت و خواب‎آلود. تو این‌جایی؟ از کی این‌جایی؟ توی تاریکی نشستی چرا؟ چه خوبه آدم بیدار شه و تو این‌جا باشی. بیا این‎جا. و من همان‎طور توی تاریکی و چهار دست و پا خزیدم میان دست‎هاش. به سینه‎اش فشارم می‎داد. و چهاربار بی که حواسش باشد گفت دلم تنگت بود. باری به گوش راستم. باری لب‎هاش را که می‎فشرد به موهام. وقتی صورتم را پناه داده بود میانِ امنِ دست‎هاش. وقتی دنده‎هاش را روی تنم نزدیک و نزدیک‎تر حس می‎کردم.