جمعه

یک هاون کوچک برنجی داشت که می‎گذاشت روی ران و غروب‌ها می‌نشست روی صندلیش توی ایوان. پسته و بادام و فندق و یک قاشق چای‌خوری شکر را از سر صبر می‌سایید و می‎سایید. بعد یکی‌یکی صدامان می‌کرد و یکی یک قاشق می‌ریخت کف دستمان. یک صندلی تاشو هم داشت خاص ماهیگیری، با تشکچه‌ی طوسی چهارخانه. خمیر نان را با یک ادویه‌ی دست‌ساز زردرنگی ورز می‌داد و گلوله‌های کوچک را برای ماهی‌ها لقمه می‌گرفت. یک کیسه هم داشت پُر از روده‌ی مرغ. دیدنش آشوبم می‌کرد. مهم نبود اما، دل‎آشوبه‎ی منی که کوچک بود. قرار نبود من به قلاب بیفتم و نوک بزنم به روده‌ی آویزان. گاهی هم سه‌پایه را می‌گذاشت جلو پاش. همان صندلی کهنه را تکیه می‌داد به درخت گوجه سبزی که اقاقیای بنفش پیچیده بود به تن و تا شیروانی انباری رفته و سرریز شده بود. بعد شیربلال‎ها را پوست می‌گرفت و چهارتا-چهارتا می‌گذاشت روی سه‌پایه و هیزمی که آن زیر شعله‌های قشنگی داشت. من کاکل بلال‌ها را سوا می‌کردم. دوست داشتم عروسک کچلم موهاش بور باشد و بلند. رویام تا صبح هم دوام نمی‌آورد اما. سطل بزرگ آب‌نمک هم داشت کنار دستش. سهم داغ هرکدام را غوطه می‌داد و صدامان می‌کرد. چرا یاد این‌ها افتادم؟ تند و سرریز و بی‌ویرایش؟ پیرمرد نیمه‌ی دیشب تمام کرد. صبح امروز روی پلک‌های بسته‌اش را خاک پوشاند. همه برگشته‌اند. حالا آن‌جا تنهاست.