سه‌شنبه

تو را بایست بکارم لابه‎لای این کلمه‎ها. که اگر فراق افتاد قصه‎ی درخت بماند لااقل.

نه و بیست دقیقه‎ی شب بود. پای کوه بلند، از گوشه‎ی آن میدانک تاریک راه افتادیم. آهسته، متصل. گاه من چراغ‎دار بودم و گاهی تو. هرچه من کم‎جان و بی‎رمق تو مدارا تو شانه به شانه. پُرچینِ تاریکِ کوه بر کوه. خلوتِ سنگ. ضربانم تند بود. نفسم می‎گرفت. دمی تکیه بر دیواره‎ی قرص کوه. دمی سر به سینه‎ات. خنکای بازیگوش باد دست می‎کشید به گردن و کوتاهِ موهام. می‎رفتیم هم‎چنان. آن‎جا که درخت بود زنجره هم و ریزشِ یک‌ریزِ آبشار. و هزار قطره و آواز حزین غوک. می‎رفتیم هم‎چنان و من خسته. بی‎نا با پلک‎هایی بسته و پاهایی لغزان. آن‎جا که شب از آدمی‎زاد خالی. زوزه‎ی نزدیک سگ‎ها میان فشرده‎ی دندان‌هاشان. و آن‎چه امن، آن‎چه پناه، دست‎های تو. این پیچ را که رد کنیم چشمه هست و خنکای آب. از شیب که بگذریم زمین هموار و رفیق‎تر است. بوته‌های خاردار درهمِ تمشک. گیاهِ رامِ بابونه. و آخ از درختان گردو. روشنای شب بی‎منت ماه. گمانم بود همان کناره‎ی راه تن تسلیم می‎کنم. که دیگر توانم نبود. که پیش‎تر نمی‎رفت پاهام. صبور و آهسته اما پیش رفتیم. حالا که می‎نویسم آهنگ نفس‎هات جان می‎گیرد و انگار می‎کنم باز رسیده‎ایم. حوالی دو نیمه‎شب است. دو برگ‎بوته‎ی کوچک از ریشه بیرون کشیده‎ای. سطح صاف را از سنگ‎ریزه پاک کرده‎ایم. و چادر را سر صبر گشوده‎ای و سوار کرده‎ای. حالا که می‎نویسم رسیده‎ایم. حوالی دو نیمه‎شب است. چادر برپاست. آن بیرون نشسته‎ای کنجِ سمتِ راست. سوسوی روشنای شهر آن دورهاست. تن خیس از عرق را تاب خنکای بادِ عریان نیست. تن را فشرده‎ام به سینه و بازوهات. سیگارت در دست. قوسِ روشنِ ماه میان ابرها غوطه‎ور است. و ماه‎تاب علیزاده‎ست و سلانه‎ی جان. شبِ میلادت سر کوه بلند به صبح رسید. حالا که می‌نویسم رسیده‎ایم به صبح. نشسته‎ایم زیر گوشوارهای کال گیلاس و تو دست‎هات از خونِ شاه‎توت سرخِ سرخ.