سه‌شنبه

وضعیتِ سفید حالِ این روزهام است. ننوشتن ازش انصاف نیست. چهار و ربع از گوشه‌ی جامه‌درانی تنیده به تار هرصبح را سرمی‌گیرم. بعد بزرگ‌راه و سوسوی سرخ چراغ‌ها و خمیازه‌ست و باغچه‌های خیس. شش، نفس‌ام پُر از خنکای خواب‌آلوده‌ی تهران‌ست. -وقتی هم بایست از ساختمانِ ... تهران کلینیک بنویسم، مفصل- بعدِ لیوانی لب‌ریزِ شیر و دارچین و عسل، حوالی هفت من‌ام و سرازیری خیابان و آن‌چه آغشته‌ام به آن. آن‌چه می‌ریزد به جانم و لال‌بودگیم را می‌شکافد و زمزمه می‌شکفد و از آخ اگر بدانی‌هاست. حالی نگفتنی‌ست. تنها، پیاده، سرشار، خلوتِ صبحِ تهران و فرعی‌ها. گربه‌های رنگ به رنگ با چشم‌های تنگ و سبیل‌های سفید، شمشادهای روشن و پیچک‌ها و کیهانی که در برم گرفته. وضعیتِ سفید حالِ این روزهام است. هوم، وضعیتِ سفید. بعد هم این چند روزه تا هم‌کارها یکی‌یکی بیایند و وقتِ کار برسد، مصیبت‌نامه و منطق‌الطیر فریدالدین را خوش‌خوشک دوره کرده‌ام باز؛ مصیبت‌نامه با آن‌همه دیوانه‌ی شوریده را. از سفر نوشته‌ام پیش‌تر؟ آخ آخ! سفر بود و من حسرتیِ پیاده شدن. یک‌یکِ دشت‌ها صِدام می‌زدند و کهنه‌درخت‌ها دست پیش می‌کشیدند که بمان. انگار کن به هوای چای و راحت، هم‌سفرها کنار جاده نفسی بگیرند و تو تپه‌ها و حاشیه‌ی هزار کرت را رد کرده باشی با لباسی بر تن و دستانی رها، خیالی یله، پایی به پیش، ریه‌ای پُر بوی خاک و رَز و گردو. همچه شوریده‌ی دیوانه‌ای که من‌ام. گل‌محمد را یادتان هست؟ همان‌ام ولی پام بسته‌ست. پای بسته هم بهانه نیست و قفس اگر باز ببینم دَمی، پریده‌ام. کششی هست و ولوله‌ای هست میان جانم، نگفتنی. آباده به آباده تا برسیم به آش‌خانه، سر کوفتم به شیشه آهسته و دلم هزار پاره شد. وحشیِ دشت و درخت‌ام. درخت نباشد هوای نفسم نیست. توی همین حیاطی که پشت ساختمان است دوتا نخل هست که مردکه‌ی دیوانه‌ی نادانی آتش کشیده به تن و توان‌شان! سوخته‌اند! دوتا ستونِ نیمه‌سیاه‌اند با آن پوسته‌های مثلثِ درهمِ تنه، رخی و نشانی از قدیم. یک جفت نخلِ ایستاده و هنوز به گمانم زنده. صدای درخت شنیده‌اید تا به حال؟ تمثیل و استعار نیست ها! صدای درخت و آوند‌ها و رگ‌برگهاش را شنیده‌اید؟ حکایتِ شکیب و آرام‌شان را ریخته‌اند به شیارشیارِ سرانگشت‌هام؛ دست کشیده‌ام به تنه و تنم لرزیده و خلسه. هوم، درخت. حرف چه‌طور رسید به درخت؟ رسید به نخلی سوخته و سرپا در وضعیتِ سفید!