جمعه

غوطه در لال‎مانی- یک

من مومن به گفتن نیستم. مومن به هیچ نیستم. به آن‎چه مردمان دیگر می‎کنند. درگذر و رنج‎آور و روزمرگی‎ را نمی‌ریزم به جانِ کلام. ساعت‌ها شانه به شانه‌اش راه می‎روم. اشاره می‎کند که از این سمت، می‎پیچم. دست می‎کشد به گردن و کوتاهی زبر موهام، لب‎خند می‎زنم. کنارش دراز می‌کشم و به سایه‌ی سوزنی کاج‎ها نگاه می‎کنم و هیچ نمی‌گویم. تعریف نمی‎کنم. نه خاطره‎ای و نه خاطری از گذشته و دردی از حال. هیچ. تنها گاهی صداش می‎زنم. به نام کوچک. و ادامه‎ای نیست. حرفی نیست. هست و موج‎دار و ملتهب اما، صدایی نیست. مسیر هرروزه را دخترک حرف می‌زند. از این و آن و کار می‎گوید و من خیره به هاله‎ی هُرم آفتابِ کنار جاده‌ام. یا به رنگ‎هایی که پس پشت پلک‎های بسته‎ام نقش می‎گیرند و محو می‎شوند. جاده را حدس می‌زنم و گاهی سری می‎جنبانم که هوم، حرف‎هات را می‌شنوم. مادر از بغض می‌گوید. از کیسه‌ی یخی که گذاشت روی سینه‌ی پیرمرد و مُرده‌بیداری اهل آن خانه. حرف می‌زند و ریز ریز نمِ یشمی چشم‎هاش را می‎کشد به رگ‎های پشت دست. من اما گفتنی ندارم. دارم و صدایی به حنجره‌ام نیست. از زندگیم هیچ نمی‎دانند. از آن‎چه جانم را می‎خراشد و آن تاریکی تلخی که پیچیده به دست و پام و همه‎جا را فتح کرده. من اما حرف نمی‌زنم. نمی‎نویسم. قورت می‎دهم. لال می‎شوم. چراغم اگر روشن، دروغی بیش نیست. حرفی و گفتی و گویی نیست. و سخت. و همه‌ی این‎ها سخت و کاهنده‎ی جان. آدم‎ها را آهسته پس می‌زنم. دور می‌شوم. از خودم. از خانه. از آن‎ها که گاهی گمانم دلی در میان بوده. از همه. دور می‎شوم. جا می‎گذارم. رها می‎کنم. نقطه می‎شوم. بی‎اثر. فرو می‎دهم. فرو می‎روم. فرو می‎کاهم. گاهی درد با هیکل تنومندش می‌خزد، سینه‎خیز و پُرفشار حجم سفت و دردناکش را می‎سُراند از دهلیزی و حجیم و دردناک و درشت پرت می‌شود میان غلظتِ خون و می‌‎ایستد روی پاهاش. تکیه می‎دهد به دیواره‌ی میانِ دو بطن و قد می‎کشد. آماس می‌کند. چند و چندین برابر تنه می‎کشد و دنده‌هام.. آخ دنده‎هام دردناک و بی‎جنبش تاب می‎آورند. و تمام نمی‌شود. هیچ چیز بند نمی‎آید. این بی‌مایه زیستن و رنج بردن و هیچ نگفتن نه تن به مرگ می‌سپارد و نه خلاص شادمانه‎ای به انتظارش است. حمید می‎گفت برهنه شو. با کلمات برهنه شو. بگو. شاخه بده. پر بکش. حرف بزن. خودت را بریز به جان واژه. خلاص شو. چاره همین است که ازش گریزانی. من اما چشم بودم و گوش. چشم هستم و گوش و دردِ تپنده. خواب می‎دیدم زمینی را، کشت‎زاری را پسِ سردی زمهریر با علف‎هایی خوابیده و یخ‎زده با آسمانی و تکه ابرهایی کبود و گرفته. افقی و درخت‎هایی بی‎بار و ردیف و دور. و برکه‎ای، چاله‎ای بزرگ، آبی ساکن. تصویر این همه وارونه در آن. و دُرناها در حاشیه‌ی گل‎اندودش با پاهای باریک و غمگین و تُردشان ایستاده و تماشام می‎کردند یا من آن‎ها را. نمی‎دانم. هیچ‎کدام صدایی نداشتیم.